سرویس: اردبیل
کد خبر: 71756
|
11:00 - 1396/07/18
نسخه چاپی

خاطرات تلخ و شیرین بانوی اردبیلی از دوران جانبازی

خاطرات تلخ و شیرین بانوی اردبیلی از دوران جانبازی
دیگر آن دختری نبود که دلش پر از آرزوهای بزرگ برای آینده اش باشد. اوضاع اعصاب و روانش به هم ریخته بود. هیچ تمرکزی روی حافظه اش نداشت ؛ شبها از وحشت دیدن رویاهای آشفته و روزها با کوچکترین صدایی ناراحت می شد...

به گزارش پایگاه خبری تحلیلیسبلان‌مابه نقل ازبانوی کوثر، خدیجه فری بانوی جانباز سالهاست که کابوسهایش پر از جوی های روان خونین است! و نگاه اشکبارش که در دور دستها به دنبال قایقی که شاید عروس و دامادی را با خودش بیاورد.

یک روز مانده بود که تابستان جایش را به پاییز زودرس بدهد که از مادری چون بهاران متولد شده. سومین فرزند خانواده بوده . اسمش را به یاد اولین ایمان آورنده زن جهان اسلام خدیجه گذاشتند.

هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم که انقلاب اسلامی ایران با وحدت کلمه مردم و رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی می رسد.

خدیجه  تشنه آموختن بود؛ اما از این که مجبور شده بود کلاس اول و دوم دبستان را بدون رعایت حجاب در مدرسه باشد روح کوچک وی در عذاب بود. دلش می خواست درس بخواند و در آینده برای خانواده اش افتخاری باشد. گاهی برای بستن موهایش از روبان های کلفت و عریض استفاده می­کرد تا بخش زیادی از سرش را بپوشاند.

به سن تکلیف که می رسید در لباس فرم مدرسه خوشبختانه حجاب رعایت شده بود.

مقاطع تحصیلی را همراه دوستانش پشت سر هم طی می­کنند. دوران راهنمایی وی مصادف می شود با شروع جنگ تحمیلی از طرف رژیم بعث عراق؛ همراه خانواده و دوستانش در راهپیمایی­ها و در تشیع پیکر شهدا و همچنین کمک رسانی به رزمندگان شرکت می­کند. با اینکه اردبیل از منطقه جنگی فاصله زیادی داشت، مبارزات فرزندان مدافع وطن را از رسانه ها پیگیر می شود.

همه به نوعی در گیر جنگ می شوند . بهترین و فداکارترین نیروها از استان عازم می شوند. انتظار برای خاتمه جنگ و پیروزی رزمندگان اسلام و گشوده شدن راه کربلا آرزوی همه ایرانی ها بخصوص مردم حسینی شهرمان بود.

خدیجه  هم مثل هر جوانی برای خودش آرزوهایی داشته که میخواست درس را ادامه بدهد و معلم و یا خانم دکتری شود.

اما دست سرنوشت رقم دیگری برایش داشت. ؛ اواخر سال تازه وارد دبیرستان شده بود ، حال و هوای عید و رسیدن بهار می آمد. خانواده ها در تکاپوی خانه تکانی و خرید عید بودند.

مادرش برای تمیز کردن در و دیوار خانه را به هم ریخته بودمی گوید بیستم اسفند سال شصت و شش بود. شب خواب دیده؛ که خواهرش رقیه و پسر همسایه مان عروسی شان است. اما به جای نقل و نبات از آسمان گوله گوله آتش می بارد. مردم می ترسند و عروسی به هم می­خورد و همه پراکنده می­شوند. به پشت بام می رود، با کمال تعجب می­بیند توی حیاط همسایه آب سرخی روان است به رنگ خون ! و خواهرش در کنار پسر و مادر همسایه شان سوار بر قایقی از روی جوی خون به دور دستها می­روند­. هر چه خواهرش را صدا می­زند که رقیه نرو! او می گوید نه آبجی من می­روم. و قایق از مسیر نگاهش دور و دورتر می­شود.

هراسان و وحشتزده از خواب بیدار می شود. به دنبال صدای وی مادرش هم بیدار می شود و از حال آشفته اش می پرسد. همه آنچه را که در خواب دیده را برایش تعریف میکند. و مادرش او را دلداری  می دهد که حتما از اضطراب امتحانات ثلث دوم ات است.

اما یک خواب معمولی نبود. می ترسید بخوابد . بالاخره به اصرار مادرش دوباره میخوابد و باز همان خواب در رویایش تکرار می شود؛ به همان وضوح بار اولی که دیده بوده. این بار که بیدار می شود نزدیک صبح بوهد و دیگر تا روشن شدن هوا چشم روی هم نمی گذارد.

روز جمعه بود، رقیه و مادرش مشغول پاک کردن چهار چوبهای در و پنجره ها بودند؛ که به یکباره صدای انفجار مهیبی همه جا را فرا میگیرد. انگار که صدها کپسول گاز ترکیده باشد. سقف؛ در و دیوار خانه شان روی سرشان آوار می شود. همه جا پر از دود و خاک شده بوده. قسمتی از دیوار رویش میریزد ؛ یاد خوابی که دیده می افتد که صدای پدرش را میشنود؛ که دنبال وی می گردد. با صدای ضعیفی می گوید: بابا من اینجام! برین دنبال رقیه!!

وقتی به هوش آمده می  فهمد که خانواده اش اول وی را پیدا کرده و از زیر آوار در آورده اند و بعد که به سراغ خواهرش رفته اند دیده اند او به شهادت رسیده است.

آن روز دشمن قصد خصمانه انفجار شرکت نفت را داشت که خوشبختانه موفق نشد و ناجوانمردانه بمب هایش را بر سر مردم بی دفاع ریخت. این اعمالش در طول هشت سال برایمان عادی شده بود. وقتی در جبهه ها
نمی توانست مقابل رزمندگان اسلام مقاومت کند به ترفند مردم کشی روی  می آورد.

بعد از این اتفاق چندین بار در بیمارستان بستری می شود. مشکلات جسمی اش بهبود پیدا کرده؛ اما روحش همچنان آشفته بود.

دیگر آن دختری نبود که دلش پر از آرزوهای بزرگ برای آینده اش باشد. اوضاع اعصاب و روانش به هم ریخته بود. هیچ تمرکزی روی حافظه اش نداشت ؛ شبها از وحشت دیدن رویاهای آشفته و روزها با کوچکترین صدایی ناراحت می شد کارش هر روز شده بود یک مشت خوردن داروی اعصاب؛ که بیشتر منگ می کرد تا خوبش بکند.

مدت درمانش که گذشت در سن نوزده سالگی به صلاحدید خانواده اش وارد زندگی مشترکی می شود و حاصل این ازدواج دو فرزند پسر و دختری است، که بسیار دوستشان دارد.

فرزندانش به راستی هدیه های الهی بودند که خدا به او داد. آن ها آرامش روح و روانش شدند. ولی دیگر نه خودش و نه خانواده اش از پس هزینه های دوا درمان بیماری وی بر نمی آیند.

به درخواست برادرش به بنیاد شهید و امور ایثار گران مراجعه می کند و به عنوان جانباز دوران جنگ در صد برایش تعیین میکنند . چیزی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد ؛ که باعث دردسر و هزینه برای مملکتش باشد. حالا چندین سال است تحت درمان قرار گرفته ، خانواده اش همیشه ودر همه حال پشتیبان او هستند.

وی می گوید: در برابر جوانان برومندی که در جبهه های جنگ از دست دادیم ، جانبازی من هیچ ارزشی ندارد. ما مدیون شهدا هستیم؛ آسایش و آرامش کشورمان مدیون رشادتها و از جان گذشتگی آنهاست.

انتهای پیام/

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد