- کد خبر: 12795
- بازدید: 1,945
- 1393/09/13 - 12:37:15
پنج شنبه ها با شهدا؛
مادری که خواب شهادت فرزندش را دید
دي ماه سال 1365 که از قضا ماه رمضان بود. قبل از برخاستن برای سحري، مادر خواب ديد كه همت را هل داده و به او مي گويد برو پيش "قربان"...
به گزارش سبلانه به نقل از آران مغان، همت كامكار فرزند محمد، به قول مادرش در صبحگاه يك روز پاييزي به عنوان سومين فرزند خانواده احتمالاً در سال 1349 به دنيا آمد، اما پدرش با تدبير اينكه او آنگاه كه به سن خدمت برسد، کودک به نظر برسد و از خدمت وظيفه معاف شود؛ تاريخ تولد او را 1345 گرفت، اما نميدانست كه تقدير، از تدبير آدميان بسي قوي تر و زيركتر است.
وی در روستاي "آقامحمدبيگلو"، از توابع شهرستان گرمي به دنيا آمد. خانواده وضعيت نا بهساماني داشت و در معناي واقعي كلمه به نان شب محتاج بود و از امروز به فردا چيزي نداشت. نه زميني در كار بود نه شغل مناسب. پدر، كارگرِ اين و آن بود و مادر در حالي كه فرزندش را به پشت ميبست، كارهاي خانه اين و آن را انجام ميداد و تابستان ها در مزارع گندم خوشهچيني ميكرد تا رزق حلال فرزندان خود را تأمين كند.
همت آنگاه كه قدم در کودکی پا نهاد، با بچههاي همسايه مشغول بازي هاي محلی "آرادا قالدي"، "قايش گوتدو"، "چلنگ آغاج"، "قايم باشک" و "دوقــّّوز اوکوز" بود؛ بچهاي بود با فطرتي سالم، بنيهاي قوي، استخوان بندي درشت و بدني پر، با ذهن و دستي زيرك كه تا به نوجوانی رسید علاوه به کمک در کارهای پدر شروع كرد به چراندن حيوانات و از همان صحرا و كنار حيوانات راه خود را به سوي جبهه گشود."
چراي بره و گاو چيزي است كه دوران خردسالي، كودكي و نوجواني همت را به هم دوخت. آنگاه كه كودك بود به مدرسه نرفت؛ چرا که خانواده فقير بود و از طريق كارِ درو و خوشهچيني و چراندن حيوانات روستا و يا كار در رشت و تهران روزگارشان را ميگذراندند. روزگار سختي بود. و سختي، اين امكان را در پيش روي همت قرار داده بود كه در پايان دوران كودكي به تمام كارهاي روستايي تسلط يابد؛ از چرای حيوانات گرفته تا درو کردن يونجه، گندم و آبیاری زمين همه دست به دست هم داد تا از همت بعنوان یک بچه روستایی با بنیه قوی درست کند.
هنگامي كه دواره ساله بود، جنگ در کشور جريان داشت. از زماني كه همت، جريان جنگ را فهميد، خود را براي شركت در آن مصم يافت. "اما او بسيار کم سن و سال بود و تنها هيكلش بزرگ شده بود. و از سویی نیز خانواده مانع از رفتن همت به جبهه می شدند. بدين ترتيب براي همت نوجوان، كارها و همان زندگي بدون تغيير و يک نواخت ادامه داشت و اين ادامه برايش جالب نبود. او به دنبال تجربههاي جديد بود.
همت ساده بود و دغلبازي در او راه نداشت و در این بین عاشق امام خميني بود. ميخواست به جبهه برود اما خانواده مانع ميشدند. نوجواني بود چهار شانه، با گونههاي پر و چشماني بزرگ و ابروهاي طاق کشيده، خندهرو و شوخ طبع بود و دوستاني داشت كه آنگاه كه در جبهه بودند به ديدار مادرش ميآمدند و حال او را ميپرسيدند و سراغ همت را ميگرفتند و يا برايش نامه مينوشتند.
همين نوجوان كه اكنون شناسنامهاش او را جوان نشان ميداد، اما هرگز دوران جواني را تجربه نكرد. آدمي بود كه در زندگي او، اوقات فراغت معنايي نداشت و زندگي سخت روستايي او را مقاوم به بار آورده بود. آرزو داشت به جبهه برود و ميخواست برادر ارشدش ازدواج کند و براي دوران بعد از خدمتش آرزو داشت در تهران و يا هر جاي ديگر شغلي پيدا كند. براي پدر و مادرش خانه سنگي بسازد. ازدواج كند و در يك جا و زير يك سقف با پدر و مادرش زندگي كند.
شامگاه یکی از روزها كه به خانه رسيد، خبري شنيد که از حوزه نظام وظيفه گرمي اخطاری فرستاده و او را به خدمت فرا خوانده اند. چوب و چنته را به كنار گذاشت و دست و روي خود را شست و تصميم خود را گرفت تا صبح اول وقت فردا با عمويش خود را به حوزه نظام وظيفه گرمي معرفي كند.
اين كار را كرد و بلافاصله به خدمت اعزام شد. از طريق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آموزش ديد و در مناطق جنگي جنوب مشغول خدمت شد. آرپيجيزن ماهري بود، مخصوصاً در منطقه عملياتي شلمچه.
او بيست و يك ماه خدمت كرد. بارها به مرخصي آمد و هر بار كه ميآمد و حتي اين آخرين بار از خوبي ها و دوستي هاي رايج در جبهه سخن ميگفت.
خدمت تجربههاي زيادي براي آدمي فراهم ميكند!! آخرين بار كه به مرخصي آمده بود، تعریف ميكرد كه در بازگشت از مرخصي در اتوبوس با زني ميانسال همسفر ميشود. زن به قيد سوگند قرآن، او را شب به خانه ميبرد و در حالي که همت ميترسيده، او و دخترانش ساعت ها با همت صحبت ميکنند. از او پذيرايي ميكنند و صبح او را به ترمينال رسانده، پول تو جيبي داده و سوار اتوبوس ميكنند و قسم اش ميدهند كه پس از خدمت به آنها سر بزند.
يكي از روزهاي دي ماه سال 1365 که از قضا ماه رمضان بود. قبل از برخواستن برای افطار سحري، مادر همت خواب ديد كه همت را هل داده و به او مي گويد برو پيش"قربان"؛ قربان ده روز پيش شهيد شده بود!
همت که بيرون رفت، مادر از خواب برخواست و به بيرون از خانه دوید. وقت سحري بود. در آقامحمدبيگلو همهمه ای در جريان بود، اما معلوم نبود از چيست. مادر به چند خانه سر زد. گفتند: پسر فلاني پايش زخمي شده است. باور نكرد و به مسجد رفت و در آنجا خادم مسجد را ديد كه مسجد را جارو ميكند. او را به مسجد سوگند داد كه آيا همت شهيد شده است. او گفت: نه.
اما همت شهيد شده بود. پس فردا نزديك ظهر پیکر مطهرش را آوردند تا مادرش وی را شناسایی کند. اما مادر همت چون پیش تر در خواب به این یقین رسیده بود، دیگر نيازي ندید که پيكر فرزندش را شناسايي كند. به همين خاطر اجازه نداد درب تابوت را باز كنند.
همت آنگاه كه برخاست دشمن را نشانه رود، تا آتش او را خاموش سازد، از ناحیه پیشانی هدف تیر مستقیم دشمن قرار گرفت و جزء شهداي عمليات كربلاي پنج قرار گرفت. و در واقع او در سال 65/10/27 در حالی که بعنوان یک پاسدار وظیفه در حال جنگ با دشمن بعثی بود در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.
پیکر مطهر شهید "همت كامكار" در گلزار شهدای روستای آقا محمدبیگلو از توابع شهرستان گرمی به خاک سپرده شد.
اين چكيده زندگي شهيد "همت كامكار" بود تا زمانی كه به جبهه اعزام شد؛ چكيده زندگي بسياري از شهيدان عزیزی كه ذهني پاك و فطرتي سالم داشتند و تا احساس كردند دفاع از ميهن و ديانت لازم است، برای جهاد در راه خدا و لبیک گفتن به فرمان امام خميني (ره) خود را به آب و آتش زده و به جبهه رساندند. و بیشتر آنها نیز در این راه به فیض شهادت رسیدند.
روحشان شاد و یادشان پر رهرو باد.
انتهای پیام/
دیدگاهها