سبلان ما

پایگاه خبری تحلیلی

سبلان ما

دوشنبه 27 مرداد 1404
  • کد خبر: 17196
  • بازدید: 21,714
  • 1394/02/27 - 12:08:22

دل نوشته‌های زیبا در وصف شهدا

دل نوشته‌های زیبای "بوسه بر عطر پرواز"، "شقایق، راه بهار بسته نیست" و چندین دل نوشته دیگر در وصف و یاد شهدای گرانقدر 8 سال دفاع مقدس را می توانید،ببینید.

به گزارش خبرنگار ، به نقل از پایگاه خبری مغان امروز، دل نوشته های بسیار زیبای "بوسه بر عطر پرواز، شقایق"، "راه بهار بسته نیست" و چندین دل نوشته دیگر در وصف و یاد شهدای گرانقدر 8 سال دفاع مقدس را می توانید ببینید.

 

بوسه بر عطر پرواز
محمدکاظم بدرالدین

بغض‏‌های حقیر ما، روب‏روی تصاویر گلگون شما سرریز می‏‌شود و راه را برای کلام می‏‌بندد؛ با شما شقایق‏‌هایم. از شما چه باید گفت و چه باید نوشت؟
واژه‏٬های خاکسترگونه ما، فقط بلدند روبروی شما ضجه بزنند. اما کاش می‏دانستند که یاد شما حرکت است؛ حرکتی برای بهبودی وضعِ «بودن». چه باید گفت که شما حنجره‏های خود را عبور دادید تا آن سوی مرزهای تکبیر، آن سوی مرزهای ندیدن؛ جایی که واژه‏ای یافت نمی‏شود تا شما را با آن ستود. اصلاً شما که برای تحسین برانگیزی قلم‏های ما بوسه بر عطر پرواز نزدید!
هر روز و هر شب، خاکریزها، با اشک‏ها و دعاهایتان گره می‏‌خورد.
شما، درشتناکی شب را با تکبیرهای فاتحانه‏تان درهم می‏شکستید و روزهای سنگر را سپیدتر از بال‏های کبوتران می‏‌کردید.
ما مانده‌‏ایم و یاد شما
بدا به حال ما، اگر یاد شما را زندگی ما قاب نگیرد. اینجا فراوانند داغ‏‌های کمرشکن و زخم‏‌هایی که شما مرهم شان هستید؛ شما را می‏گویم که نگاهتان رفت و در جهت قبله پروانه‏ها خانه کرد.
وقتی دست نوشته‏‌های شما خوانده می‏شود، در می‌‏یابیم که شما نام دیگر خورشیدید و قرابتی نزدیک با خود عشق دارید.
وقتی وصیت‏نامه‏‌های شما را می‏‌خوانند، تازه می‏‌فهمیم چرا با عزم آخرین نفر از شما، آسمان چمدان خود را بست و کوچید تا بر شرم خویش نیفزوده باشد. وقتی عکس شما را در ذهن خویش ورق می‏زنیم، تازه می‏فهمیم که عکس‏های تک تک شما اشاره می‏‌کرده است به بهترین فصل حیات و ما غافل بودیم. حال ما مانده‏‌ایم و دستانی که به دیواره‌‏های قفس می‏خورد. ما مانده‌‏ایم و نام جاوید شما که از لمس رهایی، خنده می‏زند. ما مانده‌‏ایم و موسم یاد شما که روزهای ما را ترمیم می‏‌کند.

 

شقایق
سودابه مهیجی

تمام این سرزمینِ سرافراز، تمام خاک این وطن، شقایق‏زار است.
در هر کجا که هستی، هر گوشه این خاک که قدم برمی‌‏داری، با چشم‏های مترصد، نگاه کن که مبادا روی خون لاله‌‏ها پا بگذاری!
این دیار سربلند، فصل‏های سرخ و خونینی را پشت سر گذاشته است. روزگاری این پهناور دلیر، انارستان بود. انارهای عاشق، با سینه‏‌های خونین، در همه جا رسته بودند. خزان که نه، اما موسمی رسید که انارها همه بر خاک افتادند و خونشان در تمام ایران زمین جریان گرفت. و از آن همه خون بی‌‏باک، مرز تا مرز، شقایق رویید و سرفرازی و سربلندی رواج گرفت.
شهدا، همیشه هستند
کبوتر بودند آنها که ناگاه، پرکشیدند و در آسمان، به ابرازی ابدی رسیدند؛ کبوترانی که در یک سحرگاه، ندای رستاخیز در گوششان طنین‌‏افکن شد و با کوله‌‏باری از اخلاص بر دوش، لبیک‏‌گوی دعوت معبود شدند

.
کبوتران دلاور، قهرمان‏‌های بی‏‌مانند این سرزمین، خاک سبز وطن را از دسترس فتنه‌‏ها و دشمنی‏‌ها بیرون کشدند و اهریمن را در جای خود نشاندند.
اگرچه رد پای رفتن‌شان، تا ابد بر شانه‏‌های زمانه باقی است؛ آنها همیشه هستند و جاده‌‏ای که فراروی ما گستردند، تکلیف تمام لحظه‏‌هامان را روشن کرده است.
رفتن همیشه تلخ نیست. گاه، رفتن‏‌ها از همان آغاز، مؤیّد رسیدن است. پرپر شدن، همیشه اشک‏‌آلود نیست؛ گاه، حماسه‏‌ای زبانزد است.
باید این خاک فرارفته تا آسمان را که میراث خون‏های شهید و بی‏باک است، با دست‏های خداخواهی و با باور بی‏‌تردید، در آغوش بگیریم و پاسدار این مرز روبه خدا باشیم.
هراسی نیست؛ خداوند، بالای سرِ ایمان ما سایه دارد.
هراسی نیست؛ مؤمنان، رستگاران همیشه‏‌اند.
«نهراسید و اندوهگین مباشید که شما برترید؛ اگر به خداوند ایمان دارید.»

 

 

راه بهار، بسته نیست

راه بهار، بسته نیست. هرگوشه اشارت چشمان پیرمیخانه، سجاده به سوی بهار می‏‌سازد. شال و کلاه کرده‌‏ام تا از جاده خونین لاله‏‌ها بگذرم. می‏خواهم به جاده‌‏ای بروم که در آن، علایم راهنمایی بندگی گذاشته‏‌اند؛ جاده‏ای که با لبخند از آن گذشتید و من با وضو باید بگذرم. اکنون، می‏‌خواهم با طهارت کلامتان و استعانت شفاعتتان و نیت امامتان، وضو کنم.
لاله، از جویبار خودسازی آب می‌‏خورد
خون، اولین رنگ نقاشی ما در بهار بود. پدرم می‏‌گفت، اگر لاله‏ای نروید، بهاری نمی‏‌آید و من برای آمدن بهار معرفت، هر روز، هزار بار شهید می‏شوم؛ هر روز، هزار بار روی مین توبه می‏‌روم.
پدرم می‏‌گفت، لاله‏ها از جویبار خودسازی آب می‏‌خورند؛ نه از آبراه خودپرستی. می‏خواهم جهانی به رنگ مردانگی شما بسازم.

 

قاب عکس شهید

خواب را از من بگیرید، ای صاعقه‏‌ها که جبر زمانه، صدای چکاچک شمشیر را از من دریغ کرده است! بر من بشورید، ای امتحان‏‌های طاقت‏‌فرسای جهاد اصغر؛ می‏‌خواهم از نگاه مادران پسر مرده، درس مردانگی بگیرم.
بازی چوگان نفس را به تماشا نخواهم ایستاد؛ گوی سبقت از جهان باید ربود!
یادم هست، هر وقت از سختی توبه، روی دلم زرد شد، به قاب عکس شهیدی نگاه کنم.

 

 

فقط به نام شهید
حسین امیری

شهید! فقط به نام تو می‏شود سکه پیروزی زد که بعد از تو، هر که مانده، در توهم زندگی شناور است. نام تو ای لاله سرخ، معنای زندگی‏ست و غربت بعد از تو، دامن اهالی کوی شجاعت را گرفته؛ ماییم و دلی که جز به بهای خون، نه فروخته می‏شود و نه خریداریش هست.
کاش بودید!
چفیه‏‌های خون آلود، بر شط آرامش پل بسته‌‏اند. در لایه‏‌های زیرین هستی، غوغایی است. قسم به نام سرخ شهادت که پس از جنگ، راهی که شما به خون گلو پیموده‌‏اید، به خون دل می‏رویم. ما هر روز، در راه مولای شهیدان روی زمین، فلسفه می‏‌خوانیم و هر شام، عده‏ای پشت سیم‏خاردار ابتذال گیر می‏‌کنند. هر روز، روز شماست؛ کاش بودید!
هر روز، برایم شعر می‏خوانی
هر روز، در خاکریز فکرم شهید می‌‏شوی، پشت سنگر احساسم تیر می‏خوری و از قرارگاه فکرم، پر می‏‌کشی. به‏سوی کربلای آرزوهایم به راه می‏افتی و من هر روز، شادی‏ام را تشییع می‏‌کنم و زندگی مردانه را به خاک می‏سپارم. من هر روز از شما دور می‏‌شوم؛ در حالی‏که دست تمنا به‏‌سوی شما دارم. هر روز عهد می‏کنم که دلم بر سر مزار شما بماند تا شیون مادران فرزند مرده را در هیاهوی تبلیغات خوردنی‏ها و آشامیدنی‏‎ها گم نکنم.
شعری سروده‎‏ام به نام خاک و تو بر روی بیت‏‌هایش، با نعش خون‏‌آلود افتاده‏ای. کتابی نوشته‏‌ام که پلاکت را در همه صفحاتش آویزان کرده‌‏ای. هر روز برایم سخنرانی می‏کنی؛ می‏گویی جان شما و فرمان رهبر! هر روز برایم شعر می‏خوانی. هر روز برایم نقاشی می‏کنی. هوا بوی سرخی می‏دهد و واژه‏‌ها و زندگی، رنگ نام شما گرفته.
دریا دریا اشک، در فراق تو
از هامون نیاز جاماندگان حقیقت، تا کاروان رفتگان سرخ‏جامه، هزار افسوس به رنگ تنهایی نوشته‏اند. از مرز ارزش‏های بشر جدید تا سه راهی شهادت کربلای ایران، هزار امید به نام ولایت نگاشته‎‏اند. من، غم تنهایی و فراق تو را ای برادر شهیدم، به دامن مولایم می‏‎برم و سر به سجدگاه محراب ابرویش، دریا دریا اشک می‏‌ریزم و اوست تسکین من.

 

یاس شکسته
رزیتا نعمتی

کفنت - این ملافه گلدار - خوب پیچیده بر تماشایت
قامتت، خار با گل سرخ است؛ بس که ترکش نشسته در پایت
دفتر شعر بودی و رفتی، از سفر چارپاره برگشتی
ای که از وزن خود رها شده‏ای، کرده رَخت سپید نیمایت
بوی یاسِ شکسته می‏آید، نرخ غنچه زیادتر شده است
روی پیشانی تو «یا زهرا»، تیر خورده، شکسته زهرایت!
تکه‏ای از تو، فکّه پیدا شد، تکه‏ای از تو در خود مجنون
اصل موضوع بر سر این است؛ «عاشقم، عاشقِ همین‏هایت»
قصه ما خلاصه‏اش این شد، پی نبرده کسی به معنایت
از تو، حالا درخت روییده؛ دیگران رفته‏‌اند بالایت

 

 

دشت‏های شقایق‏پوش
معصومه داوودآبادی

باد می‏وزد و ساعات سرخ حماسه را در گوش درختان، نجوا می‎‏کند. من، در باور خیس دریاچه‎‏ها، پرواز آخرت را پلک می‏‏تکانم. به نیزارهای خاموش دل می‏دهم.
ای بزرگ! با ما که این‏چنین مچاله خویشتن مانده‏‎‏ایم، از وسعت روشن افق‏های دور بگو و از صدای عشق، تا به قله‏‎های بلند رهایی بیندیشیم و در رویای سپید ملکوت، دشت‏های شقایق‏‎پوش وطن را، دف‏زنان به شور آییم.
باورمان، چشمان آسمانی توست
باورمان، چشمان آسمانی تو است که کوچه‏‎های شهر را خورشید می‏‎پاشد. تو آن اسطوره‏ای که شب‏‎های بی‏شمار، سر بر شانه‏‏‎های ماه، شاعرانه‎‏ترین واژه‏‌ها را گریسته‎‏ای.
پنجره‏‌های منتظر، نگاه ستاره‏‎پوشت را بسیار تجربه کرده‏‎اند. خونت که بر خاک ریخت، اندوه رفتنت، سینه سرخان زمین را زمین‏گیر کرد. نیستی، اما سال‏هاست شهر، یاد تو را نفس می‎‏کشد و نامت، نشانی جاده‏‎های باران را هجا به هجا، به یادمان می‎‏آورد. اقتدار روزهایمان را در تو یافته‏‎ایم؛ در رد گام‏های مقاومت.
سرفراز ایستاده‎‏ایم و پیام بلند تو را با فرزندان وطن، زمزمه می‏کنیم.
اگر در هوای استقلال نفس می‏کشیم
نیستی؛ اما نوباوگان وطن، هر روزشان را پلاک می‏خوانند و چفیه می‏‎نویسند. اینان، روایت‏گر حماسه تواند؛ آن‏گاه که با شمشیر صدایت، عربده بادهای هرزه‏گرد را به دریدن برخاستی و هجوم بی‏وقفه شب و حضور دامنه‏‎دار کویر را ایستادگی کردی.
تو ماندی تا قله‏‎های میهن، با آفتاب سربلندی، به صبح سلام بگویند.
تو رفتی، تا خیابان‏های شهر را گام‏های نامردمی، آلوده نکند. اگر در هوای پاکیزه استقلال نفس می‏کشیم، اگر ایستاده‏ایم و روشنی را ادامه می‏دهیم، یعنی دریافته‏ایم بزرگی‏ات را؛ یعنی هنوز بر پلکان دل‏هامان نشسته‏ای و چشمان شمعدانی‏ها را لبخند می‏زنی.
نگاه کن، چه بارانی می‏بارد!
با تو، بر کتیبه‏های عشق حک شدیم
چشم می‏گشایم بر پنجره‏های آفتابی و نور منتشرت را می‏نوشم. تو از خورشیدزاران دور آمده بودی؛ از دامنه‏های ستاره.
خاطره‏هایمان را آبی تفکر تو آسمانی کرده است. تو را در گردنه‏های برفگیر، به پاسبانی بهار دیده‏اند و من به درختان بلندی می‏اندیشم که از پس گام‏های آخِرت، قد برافراشتند و به کوچه‏هایی که نامت، شکوهمندشان کرده است.
از تو می‏گویم که نگذاشتی جاده‏های آوارگی، دلتنگمان کند؛ نگذاشتی سردر گریبان شبانه‏های سیاه یأس شویم. می‏ستاییمت؛ که با تو، بر کتیبه‏های سرخ عشق، حک شدیم.

 

 

مکتب خون
رزیتا نعمتی

چه می‏شد بازمی‏گشتیم گاهی مثل اول‏ها
دوباره دسته گل می‏زد کسی روی مسلسل‏ها
و گاهی پای اعلامیه‏ای هشدار می‏آمد
که شبنم یخ‏زده در باغ، برخیزید مشعل‏ها!
اگر فهمیده باشی می‏شود با عشق و نارنجک
خیابان را چراغانی کنی در زیر تاول‏ها
صدای بهمن پنجاه و هفت انقلاب آمد
تلاطم می‏کند در خویش اقیانوس مخمل‏ها
شنیدم لای صحبت‏های گرم مردی از آتش
که دیگر میرزا کوچک نمی‏سازند جنگل‏ها
نشد تعطیل درس مکتب خون جمعه‏ها حتی
خوشا بر حالتان ای مردها! شاگرد اول‏ها!

 

 

خط خون
رزیتا نعمتی

پلاک خانه آن یار مهربان چند است
پدر! بیا و نگه کن کدام فرزند است
وصیتی که کمی سوخته به جیبش بود
نوشته: عرض سلام ای پدر! دلم بند است
رسیدم از سفر و یک تولد دیگر
بکار دانه من را که فصل پیوند است
و چند خط دگر سوخته، نمایان نیست
سپس نوشته: مکن گریه؛ جای لبخند است
به روی نامه او چند خط خون می‏گفت
که تابلو، اثر دست یک هنرمند است
ای آنکه می‏روی از این مسیر، خانه دوست
پلاک خانه آن یار مهربان چند است

 

 

 

رفتی تا در رگ‏های وطن، خون حیات جاری شود
معصومه داوودآبادی

سال‏هاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانه‏هایمان، پرنده می‏تکاند و آفتاب، مسیر چشمانت را به انگشت نشان می‏دهد و می‏گرید.
سال‏هاست که رفته‏ای و بادها، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار، مویه می‏کنند. تو انعکاس روشن خورشید در رودخانه‏های سرخ حماسه‏ای.
دلت، دریا می‏نوشت و نگاهت، توفان می‏سرود.
برخاستی؛ آن هنگام که نفس‏های سرما، پنجره‏ها را سیاه کرده بود و شهر، می‏رفت که در اضطراب ثانیه‏های تجاوز، کمر خم کند. برخاستی و با قدم‏های استوارت در رگ‏های وطن، خون زندگی جاری شد.
برای بال‏های زخمی‏مان دعا کن!
صدایت را از حنجره کانال‏ها و سنگرها می‏شنوم.
می‏بینمت، پلاک بر گردن و چفیه بر شانه، جاده‏های صلابت را پشت سر می‏گذاری و خاک را لبخند می‏کاری.
پا در رکاب ستاره و باران، آسمان عشق را تا دورترین‏ها درنوردیدی و اینک، ما مانده‏ایم و این خاک مردابی. ما مانده‏ایم و تکثیر بی‏وقفه ابرهای خاکستر.
رفته‏ای و باران‏ها را با خود برده‏ای و فصل‏هایمان، بی‏جوانه و آفتاب مانده‏اند.
با ما که مرثیه‏خوان در قفس‏ماندن خویشیم، از پرواز بگو و برای بال‏های زخمی‏مان دعا کن.
می‏ستایمت
کوچه‏های شهر را که ورق می‏زنم، نامت را بر پیشانی افتخار این سرزمین، درخشان می‏یابم. از پشت نیزارهای به خون نشسته صدایت می‏زنم و رودخانه‏های وطن، شکوه سرخت را به ترنم می‏آیند.
می‏ستایمت که شانه‏های شکوهمندت، آبروی کوهستان‏هاست و اردیبهشت نگاهت، در چشمان هیچ بهاری نمی‏گنجد.
می‏ستایمت که قانون جوانمردی را بر صفحه‏های تاریخ این دیار، حک کردی و سرانگشتان حماسی‏ات، ثانیه‏های ظلم را به کام مستبدان زمین، جهنم کرده.
می‏خوانمت که چون سپیداران، پیوسته در اندیشه باران بودی.

 

 

شعر شهادت
محمدکاظم بدرالدین

از زندگی، شعری جز شهادت نمی‏دانیم.
تقویم‏ها جفا کرده‏اند، اگر تنها به چند روز برای شهیدان بسنده کنند. قلم‏های منظوم اگر کم بگذارند، در حق خون، کوتاهی کرده‏اند.
ما کجا می‏توانیم با آمدن چند کتاب در قفسه‏هامان، به رفتن آنان پی ببریم؟! کجا می‏توان آنان را شناخت؟!
پوتین‏ها فقط اندکی از رشادت بچه‏ها را پیش بردند.
معبرها فقط مقداری باریک، برای شناخت آنان گام برداشتند. کوله‏های همت آنان، واکنش سبزی بود در برابر خزان‏زدگی و هجوم اتفاقِ پاییز. آنجا که آنان رفته بودند، چشم‏های ما، حرفی برای گفتن نداشت.
همه حرف‏ها را با لبخند و گریه‏ها می‏زدند.
خاکریزها، گواه خوبی هستند بر اشک‏های چکیده از دعای کمیل‏شان.
شب‏های جمعه بعد از آنها، تاولی است بر گام‏های نرفته ما.
اُنس با واژه‏های دنیایی، برای لب‏های ما ماند و شگفتا از آنان که در جبهه، با لحن‏های متفاوت، استقامت را به شعر درآوردند!
آن‏گاه که مفاتیح یا اسلحه به دست می‏گرفتند، غزل‏هایی از ملکوت، در چهار گوشه سنگر گل می‏کرد.
دنیایی از عرفان، گوشه‏ای از لبخند آنان بود و برای ما، چیزی جز همین واژگان اشک‏آلود نمانده است.
«
کمیل» و «حمله» و «لبخند»، «گریه»
درونِ کوله: عشق و چند گریه
دوبیتی مانْد و صد چشم‏انتظاری
شهیدان برنمی‏گردند... گریه!

 

 

آسمان شدن
رزیتا نعمتی

مثل کبوتری که به سنگر نمی‏نشست
از پا نمی‏نشست کبوتر نمی‏نشست
ای مَرد شخم باغچه خاک جبهه‏ها
بی‏تو گلی به وسعت باور نمی‏نشست
شأن نزول آیه «والسابقون» تویی
حتی بهشت از تو جلوتر نمی‏نشست
پشت تن تو حادثه سنگر گرفته بود
تیری اگر به قلب برادر نمی‏نشست
امشب مبارک است تو را آسمان شدن
دیگر سر مزار تو مادر نمی‏نشست

 

 

هم‏اتاقی با عشق
رزیتا نعمتی

روی تختش پر از اَقاقی بود
آن‏که با عشق هم‏اتاقی بود
وزنِ دستان او شکسته شده
سبک این زخم‏ها عراقی بود
وقت پیوند از طبیب گرفت
آسمان تشنه تلاقی بود
روی شطرنج بازیِ چفیه
بردن شاه، دست ساقی بود
آی مثبت نداشت خون کسی
روح می‏رفت و مرد باقی بود
شب ـ پرستارِ آفتاب پرید
جای خالی پر از اقاقی بود

 

 

عطر گل‏های شهید
رزیتا نعمتی

رفتی و بعد تو هی ثانیه‏ها سر شده‏اند
کوچه‏ها مرتکب حالت دیگر شده‏اند
بی‏تو با نان یتیمی شب پنهان سکوت
جوجه‏ها بال گرفتند و کبوتر شده‏اند
اسم تو ای گل لاله به سر کوچه نشست
لااقل نامه‏رسان‏ها همه از بر شده‏اند
وصیت‏نامه تو موزه متروک شد و
چه حروفی که ترک‏خورده و لاغر شده‏اند
سهمم از وسعت دریای تو همواره چه بود
اندکی قافیه‏های غزلم تَر شده‏اند
شعر، کفر کلماتی است که درمی‏آیند
عطر گل‏های شهیدی است که پرپر شده‏اند

 

 

پس از شهیدان
محبوبه زارع

باران، رسالت رویش را از ابرها، به خاک منتقل کرده است و زمین، وامدار طراواتی است که در آن به ودیعه سپرده شده است؛ همان ودیعه‏ای که خدا به پیامبرانش سپرد؛ همان میراثی که شهید بر امتش می‏سپارد.
هان! گاه تأملی است که در آن، انسان به ادراک رسالت خویش، پس از شهدا بنشیند و این چه تأمل سهمگینی خواهد بود، اگر مدتی رها مانده باشد!

 

چشم تفحص تاریخ

شهید، چشم تفحص تاریخ است؛ چشمی که تا ابدیت، امتداد دارد و تا قیامت، دوام.
شهید، مقامی است که معادلش، در قاموس هیچ عالمی نیامده است؛ اما رسالت او در تمام ذرات عالم، انتشار یافتنی است؛ چرا که شهادت، فصل اول کتاب رسالت است و رسالت، همان مسئولیت شهودی است که بر دوش همه انسان‏ها، از لحظه تشییع پیکر شهید، قرار می‏گیرد.

 

بیداری، یعنی مکتب شهید

این جسم شهید نیست که به خاک سپرده می‏شود؛ پیش از آن، باید خود را تدفین کرد تا مفهوم خاک‏سپاری شهید را فهمید.
شهید، به خاک سپرده می‏شود و خاک به ما؛ به همه میراث‏دارانی که بیداری، خلاصه تکلیفشان است. بیداری؛ یعنی تحریم هرگونه غلاف، بر شمشیر ادراک.
بیداری، یعنی قصور و طلب حضور؛ یعنی بی‏قراری در عین انتظار و خلاصه بیداری یعنی شهود. یعنی مکتب شهید!
ما به پاس شهیدان
برای شهود، هیچ وقت دیر نیست و هیچ میدانی کوچک نخواهد بود.
دامنه شهود در اجزای عالم ریشه دارد و تا صبح ظهور، امتداد.
یاران! پس به پاس شهیدان، چشم‏ها را آماده شهود که طنین انتظار، در جان عالم، رسوخ کرده است.

 

 

ما خیلی فرق کرده‏ایم
روح‏اللّه‏ حبیبان

حس عجیبی داشت. احساس می‏کرد این فضا برایش آشناست؛ اما یقین داشت تاکنون نظیر این باغ زیبا را هم ندیده... ناگهان حس کرد کسی پشت سرش ایستاده است. روی برگرداند. «آه، خدای من، چطور ممکن است؟ حسین تویی؟» حسین، با همان مظلومیت و نجابت و لبخندی همیشگی، آهسته گفت: «سلام مسعود!» و او در حالی‏که از تعجیب زبانش بند آمده بود، حسین را در آغوش گرفت و گریست: «باورم نمی‏شود. مگر تو... مگر تو شهید نشده بودی...؟ می‏دانی چند ساله است ندیدمت؟ از بچه‏های دیگر چه خبر...؟» و حسین همچنان در سکوت، فقط گوش می‏کرد؛ با همان لبخند.
«
راستی، حسین! چقدر جوان مانده‏ای! اصلاً با بیست سال پیش، هیچ فرقی نکرده‏ای؟» ناگهان، لبخند از لب‏های حسین دور شد و با صدایی بغض‏آلود، به او گفت: «ولی تو خیلی فرق کرده‏ای مسعود
بازگشت به خود
ترس عجیبی، همه وجودش را گرفت. در یک آن، دید حسین از او دور می‏شود؛ دورتر و دورتر. می‏دوید، به او نمی‏رسید. ناگهان از خواب پرید. تمام بدنش خیس عرق شده بود. هنوز گرمای آغوش حسین را احساس می‏کرد. حس کرد دلش خیلی تنگ شده و اشک از چشمانش سرزیر شد و گریست؛ سیر گریست. خاطرات سال‏هایی نه چندان دور، برایش زنده بود... نگاهی به خود و زندگی‏اش، محیط کار و دوستان فعلی‏اش که انداخت، از خودش بدش آمد. صدای غمگین حسین، هنوز در گوشش بود.
دیگر خواب به چشمش نیامد. صبح که رسید، سررسیدش را گشود. در صفحه همان روز، در ستون یادداشت‏های مهم نوشت: «بازگشت به خود».

 

بیا برویم
مهدی خلیلیان

همه چشم‏ها متوجّه توست، و نگاه‏هایی که حرف می‏زنند، لبخند... و آن‏گاه که از پیچ‏وخم کوچه‏های تنگ بهشت‏زهرا می‏گذری، تو را صدا می‏کنند. البته با همان نگاه‏های همیشگی که هیچ وقت نتوانستی آنها را بفهمی؛ یعنی هیچ‏وقت نخواستی بفهمی.
اگر هنوز مهربانی، خانه دلت را ترک نکرده باشد، می‏فهمی که در نگاهشان، هزاران فریاد است؛ و در سکوتشان!
نگاه کنیم
سرت را پایین می‏اندازی. می‏خواهی از نگاهشان بگریزی. اما آنان در تو حضور دارند؛ در دلت، ذهنت و... .
سرت را پایین می‏اندازی. دنبال چیزی می‏گردی. به اطرافت سرک می‏کشی. چند قدم آن طرف‏تر، سطلی شکسته افتاده. اول، خجالت می‏کشی که آن را برداری. باز هم به دور و برت نگاه می‏کنی. هیچ‏کس نیست تو را ببیند؛ همان‏طور که هیچ کس نیست تا منظورت را بفهمد! آهسته برمی‏خیزی. سطل را پر از آب می‏کنی و روی سنگی سیاه می‏ریزی.
باز هم پیرامونت را می‏نگری. خوشحال می‏شوی از اینکه کسی تو را ندیده! با عجله، راه می‏افتی که بروی.
آشتی کنان
و چقدر زود فراموش شدند! آنها برادران و خواهران ما بودند. و آنان ما را خواهند بخشید!
بیا به بهشت زهرا برویم تا برادرم تنها نماند.
بیا به بهشت زهرا برویم تا با همه احوال‏پرسی کنیم.
بیا به بهشت زهرا برویم تا با نگاه‏هایشان آشتی کنیم.
سلام کنیم
و شهیدان در ما حضور دارند.
من بارها با شهیدان، در بهشت زهرا، قدم زده‏ام و برای‏شان شعر خوانده‏ام.
من، روزی صد بار به بهشت زهرا می‏روم؛ غربتم را به شهیدان می‏گویم و آنها روزی هزار بار، مرا به گریه مهمان می‏کنند.
بیا با شهیدان، مهربان‏تر باشیم.
بیا با آنان حرف بزنیم؛ سلام کنیم، دست بدهیم!
آنها خواهران و برادران ما هستند.
و... ما را می‏بخشند.
بیا به بهشت زهرا برویم.

یک، دو، سه؛ شهید!
زینب مسرور

تنور جنگ زبانه می‏کشید
سیاهی شب بر تن دشت تازیانه می‏زد
نخل‏ها سر بریده می‏شدند
آواز در گلوی نی‏ها خشکیده بود
و تنها موسیقی سهمگین خمپاره‏ها و توپخانه، در گوش چنگ می‏انداخت
لاله‏ها پرپر می‏شدند!
کسی باید به داد بشریت می‏رسید!
کسی باید بر می‏خاست
و آن‏گاه، برخاستند
لشکر پابرهنه خدا؛
با گام‏هایی استوار
«ما مسلح به الله اکبریم»
می‏تاختند، تا لبخند تجاوز را بر لب دشمن بخشکانند
یک، دو، سه؛ شهید!
یک، دو، سه؛ شهید!
تکه تکه نور می‏شدند؛ و بر بال فرشتگان تشییع؛
و این‏گونه بود که شهید جان می‏گرفت
و متولد می‏شد.

 

 

پاسبانی از حریم گل سرخ
نجمه زارع

صبح طالع شد و زمین جانی دوباره گرفت. ولی تقویم روزهای گذشته، در اندیشه زمان جاری است. باید دیروز را مرور کرد تا اذن جاری شدن در امروز حاصل شود. باید دانست در پس آن افق سرخ، چه رازهایی از حماسه و شور، جریان دارد. باید لمس کرد آنچه بر جریده مقاومت و عشق ثبت شده است!
دیروز، پر از هجوم ملخ بود و درختان در تنگنای پاییز. هزاران مرد از برکه بهار، به سمت باغ جاری شدند و با سوگند بر قداست مزرعه، با باغبان عهد بستند که بمانند و بقای باغ را رقم زنند. این شد که از دامن باغ، سرخ‏ترین باغبان‏ها رویش گرفتند و به مشرق شهادت پیوستند.
و امروز ماییم و مزرعه‏ای که در محض‏ترین باران، به ما سپرده شد و ما را میراث‏دار شأن شکوفای خویش‏خواست. ماییم و رسالت پاسبانی از حریم گل سرخ. ماییم و بار صیانت از چشمه زلال عشق.
قاصدک‏های شهادت، پیامبران رسالت ما، در قرن صنعت و غفلت بوده‏اند. و کبوتران خونین بالی که در افق مه گرفته جبهه‏ها، گم شدند، رسولان صبح به سمت بیداری، به متن رویش!...
قطرات خونی که از شهد جان شهداء بر خاک چکیده، مسئولیت ما، وارثان امانت را در عالم ثبت کرده است.
شهداء با پیشانی بندهایی از اذکار حماسه و نور، پا به میدان نهادند تا به ما پیام داده باشند که اندیشه خود را در حصار نور و معنویت محفوظ بداریم که تنها این یعنی رمز حماسه؛ یعنی راز پیروزی.
اینک بر ماست که جان را به مسلخ مجاهده و مقاومت بکشانیم.
بر ماست که غربت باغ را باور کنیم و باران را ملتمس باشیم.
بر ماست که با تمام وجود خویش، به شکوفایی اقتدا کنیم و رویش را انتظار کشیم؛ چرا که شهدا در لحظه لحظه زمان ما حضور دارند و سایبان ثانیه‏های زندگی‏اند. پس به نام آن بزرگ شاهدان عرصه حیات، برخیزیم که زمان از آن ماست و زمین ارث ما؛ که آفریدگار فرمود:
زمین را بندگان صالح من به ارث می‏برند.

 

 

نشستن قانون ما نیست
معصومه داوودآبادی

چون شهابی که لحظه‏ای بر آسمان بگذرد، سبکبال و سبکبار رفتند، تا ما زیستنی سربلند را تجربه کنیم.
هنوز رد پوتین‏هایشان بر پیشانی ابرها پیداست. هنوز از نام سرخشان، آسمان آسمان پرنده می‏ریزد و زمین را به پرواز می‏خواند.
نگاه دریایی‏شان، نهیبمان می‏زند که نشستن، قانون تبار ما نیست به یادمان می‏آورد که به رسم آفتاب، در رگ درختان حماسه، جاری باشیم.
مسافران خورشید
کوچه‏های خاکی را پشت سر گذاشتند و جاده‏های افلاک را نشانمان دادند. وجودشان با خمیازه‏های مردد، نسبتی نداشت؛ چرا که از نسل سپیده بودند. مسافران خورشید و روشنی، این‏چنین به بیداری‏مان خواندند. چون بارانی بهاری، دستمان را گرفتند و با پنجره‏های آگاهی، آشتی‏مان دادند. به ایستادنمان توصیه کردند و با کاروان شقایق‏ها ناپدید شدند.
راهی که پیش روی ماست
ما مانده‏ایم و دشواری وظیفه. ما مانده‏ایم و راهی که مرد می‏طلبد. به آیین زمستان تن نمی‏دهیم که شکوفه‏های خونین حماسه را از یاد نبرده‏ایم. گوش به پیغام‏های آخرشان می‏سپاریم و دل و جان به مسیر روشنشان. این کوچه‏های راست قامت، با یادشان نفس می‏کشند.
لبخندهایمان تا ابد، وامدار چشم‏های آزاده‏شان خواهد ماند.
خواهیم ایستاد
خواهیم ایستاد در کوران تحریم و تهدید و تحمیل. سربلند خواهیم ماند و سرافرازی‏شان را به ثانیه‏های پرفروغ ظهور، پیوند خواهیم زد. روباهان را خواهیم آموخت که بیشه شیران هیچ‏وقت خالی نمی‏ماند. ای شاهدان پرآوازه! توفان‏های سهمگین توطئه، گام‏هایمان را سست نخواهد کرد. ایستاده‏ایم و مسیر شکوهمندتان را محکم‏تر از همیشه گام می‏زنیم.

 

 

یادمان نرود...
عباس محمدی

هر روز که می‏گذرد، خورشید بین من و مهربانی‏های تو بیشتر فاصله می‏اندازد. نمی‏دانم چند سال خورشیدی از تو دور افتادم. درست یادم نیست کجای دجله یا فرات، یا کنار اروند بود که تو کبوتر شدی. شاید بدنت را تکه‏تکه تا خلیج فارس رسانده‏ای تا ابرها بر خاک ما، با بوی تو ببارند و هر بار که باران می‏بارد، رنگین کمان‏ها آفتاب را شگفت‏زده کنند.
من از بهار، دور افتاده‏ام
هر شب خواب می‏بینم که تمام دیوارهای دنیا، بین من و تو صف کشیده‏اند. آنقدر از تو دور می‏شوم در خواب‏هایم که آسمان، پشت پلک‏هایم می‏افتد و دیگر نمی‏توانم ببینمت. بعد از تو، هیچ‏کس برایم آواز نمی‏خواند؛ این را می‏توانی از موهای سپیدم برسی.
ماه، بعد از رفتن تو به احوال‏پرستی پنجره اتاقم نیامده است. بعد از تو در بیراهه‏های تمدن، گمراه شدم؛ انگار در چاه ویل سقوط کرده‏ام! خوب می‏دانم که امانت‏دار خوبی نبوده‏ام. هیچ‏وقت نتوانسته‏ام از انقلاب، این میراث گرامی تو، به اندازه‏ای که تو دوست داشتی دفاع کنم. علف‏های هرز دارند ریشه‏هایم را می‏جوند. من از بهار دور افتاده‏ام آن‏قدر که حتی از پاییزها خجالت می‏کشم.
خدا کند فراموش نکنم!
دنیا برای تو قفسی بود که حتی هیچ گنجشک کوچکی تحملش را نداشت؛ چه برسد به تو که سیمرغی بودی. همه به من می‏گویند خوش به حالت که شهید داده‏ای؛ اما من می‏ترسم از این بار امانتی که برایم گذاشته‏ای. من دلهره دارم از این میراث گرانبهایی که زانوانم را به لرزه انداخته است. کمکم کن تا فراموش نکنم که تو برای چه خون داده‏ای! کمکم کن تا فراموش نکنم که شهید داده‏ام! خدا کند که یادمان نرود شهیدان چه کبوتران عزیزی بودند!

 

 

از نسل پررنگ لاله‏ها
مصطفی پورنجاتی

از نسل پررنگ لاله‏ها به اینجا کوچ کرده‏ام؛ به سرزمین جست‏وجو، به صحرای ایران اسلامی امروز.
سوغات من از نسل سرخ دیروز، یادهای معطری است که مرا می‏برد به گرمای تابستان‏های تلاش و جهاد، به عصرهای هُرمِ کار و آبادانی.
حافظه‏ام از زندگی‏نامه شقایق‏های صحرایی، سرشار شده است. به بذرهای فکر و قلم و آفرینش می‏اندیشم در کویر بی‏نشاط محرومیت‏ها و دردها. اکنون با مشتی ساقه که در زمین رویانده‏ام، رو در رو شده‏ام با اخمِ خشکِ کویرها.
بر شانه‏های من، بارهای بزرگ امانت سنگینی می‏کند؛ امانتی میراث پر کشیدگان، برای اهالی فردا که در آرزوی پروازند.
میراث شانه‏های من، حرفی از جنس خودباوری است و از جنس جسارت.
همه آن لحظه‏های نیامده، آن نوزادهای شیرین‏سخن و خندان، از آیه‏های خودباوری و جسارت من، به خویشتن می‏بالند، می‏روند و می‏رویانند؛ این رهاورد من است؛ دستاورد سفر طولانی من از بیست و دوم بهمن تا سوم خرداد و تا همین روزهای نیامده.
من جسورم. جسارت من نه به سوی ویرانی است و نه به سمت جنگ. من شورِ ساختنم. التهاب رویاندنِ بنفشه‏ها و چنارها. اشتیاق مزرعه‏ام. سادگی روستا و شوق تماشا.
از علی علیه‏السلام آموخته‏ام که دوست بدارم و نخلستان بنا کنم. مهربانی کنم و لبخند بنشانم. شیر بنوشانم و شاد کنم. من رمز شادابی‏ام و اسطوره آبادی.

 

 

شما به ما آموخته‏اید...
میثم امانی

شما به ما آموخته‏اید که بال، برای پریدن است و جاده برای دویدن. به ما آموخته‏اید که دم و دقیقه‏های زندگی غنیمت‏اند. ما همه میدان‏داریم و زمین، میدانی بزرگ است؛ گاهی میدان جنگ، گاهی میدان مسابقه؛ ولی هیچ‏گاه خالی از تکاپو نیست.
به ما آموخته‏اید که انسانیت یعنی دلبری کردن. زیستن هنر است و هنرمند آنانند که شمع می‏شوند تا صدای بال زدن‏های پروانه‏ها برقرار بماند.
شما به آموخته‏اید که راه خویش را بشناسیم تا تابلوهای منحرف کنار جاده، نفریبدمان.
آموخته‏اید که به قدم‏هایمان آن‏قدر راه رفتن را بیاموزیم که خستگی نشناسند، به چشم‏هایمان آن‏قدر مهر ورزیدن را بیاموزیم که دشمنی نشناسند و به دست‏هایمان آن‏قدر سختی کشیدن را بیاموزیم که سستی نشناسند.
شما انگشت‏های اشاره‏ای بوده‏اید به سمت ماه. کوله پشتی‏تان، نشان از هجرتی دراز داشت. ما رسم سفر کردن را باید از شما بیاموزیم.
«
فرصت ما هم باری بیش نیست»
عاشقانه آمدید مثل نسیم؛ عارفانه رفتید مثل قاصدک. ما رسم دلبری کردن را باید از شما بیاموزیم. وجودتان را با عشق سرشته بودند و سرنوشت‏تان را با شهادت.
شما به ما آموخته‏اید که می‏توان چشمی شد و بارید؛ می‏توان لبی شد و خندید برای چهره‏های پیر و یتیم؛ می‏توان دستی شد و نوشت برای شفای قلب‏ها؛ می‏توان قدمی شد و برداشت برای رضایت الهی.
دل نگران نباید بود. مؤمنان حقیقی را نه بیم هست و نه اندوه.
«
فرصت ما نیز باری بیش نیست»؛ فقط باید بهره ببریم.

 

 

شمیم شهادت
سعیده خلیل‏نژاد

سال‏ها می‏گذرد از روزهای جنون و عاشقی، از لحظه‏های شیرین شهادت و چهره‏های لبریز صلابت. این روزها، سیم خاردار فاصله روحم را می‏خراشد.
من، پاسدار حرمت آن روزهایم. شقایق دلسوخته من! دست رد به سینه‏ام نزن! مرا به پرستاری شقایق‏های شرحه شرحه قبول کن! آستان پرمهر تو، عطر لحظه‏های ناب ایثار را می‏پراکند.
وقتی فضای شهر و کوچه لبریز غربت جوان‏های راه گم کرده می‏شود، شب، بوی خاطرات تو سر برمی‏آورد و همه‏جا از شمیم دل‏انگیز شهادت پر می‏شود.
یاد تو و خاطرات همیشه جاوید جبهه و جنگ و جنون، لحظه‏های شعر و شعور و شهادت و پرسه‏زدن در کوچه‏های پایداری، پریشانی این روزهای شب‏زده را از بین می‏برد.
در نهانخانه دلم، یادت را تا ابد جاودانه خواهم کرد و هرگز لبخند تو را در انتهای جاده زمین و ابتدای راه آسمان از یاد نخواهم برد.

 

 

بنویس
رقیه نذیری

به جای آب، عطش، پشت خنده غم بنویس
و سرفه‏های پدر را کنار هم بنویس
به جای آدم و حوا، دو تا ستاره بکش
و بعد واژه قابیلشان، ستم بنویس
انار باغ خزان دیده‏ام! عزیز دلم!
بهار را به وجود پدر بدم؛ بنویس!
ببین نفس به نفس، قصه قصه خاطره است
کنار بستر او باش و دم به دم بنویس
کبودی و خط ممتد و حجله و تابوت
وزید عطر شهادت مقابلم، بنویس

 

 

باید پرواز را بیاموزم
خدیجه پنجی

هنوز هم با تو فاصله دارم؛ از زمین تا آسمان.
هنوز هم در برابرت کم می‏آورم. هر بار که چشمم به تابلوی سر کوچه می‏افتد، انگار تابلو با من حرف می‏زند! «کوچه شهید...» دلم می‏لرزد. انگار تمام زمستان به دلم هجوم آورده است! در خودم می‏شکنم. همه چیز عوض شد. تو رفتی و من ماندم. می‏ترسیدم اسیر روزمرگی‏ها شوم و شدم، اسیر زندگی شوم و شدم، می‏ترسیدم یک روز، از خودم شرمنده باشم که هستم.
می‏دانم اندوهگینی.
می‏دانم که می‏خواهی بمانم.
می‏دانم که می‏خواهی فانوس یادت را روشن نگاه دارم... می‏دانم، که رسالتی بزرگ بر شانه

اشتراک‌گذاری

  • دل نوشته‌های زیبا در وصف شهدا

دیدگاه‌ها

  • وارد کردن نام، ایمیل و پیام الزامی است. (نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد)
دیدگاه شما برای ما مهم است
بیست‌وهشت منهای چهار