- کد خبر: 17196
- بازدید: 21,714
- 1394/02/27 - 12:08:22
دل نوشتههای زیبا در وصف شهدا
دل نوشتههای زیبای "بوسه بر عطر پرواز"، "شقایق، راه بهار بسته نیست" و چندین دل نوشته دیگر در وصف و یاد شهدای گرانقدر 8 سال دفاع مقدس را می توانید،ببینید.
به گزارش خبرنگار ، به نقل از پایگاه خبری مغان امروز، دل نوشته های بسیار زیبای "بوسه بر عطر پرواز، شقایق"، "راه بهار بسته نیست" و چندین دل نوشته دیگر در وصف و یاد شهدای گرانقدر 8 سال دفاع مقدس را می توانید ببینید.
بوسه بر عطر پرواز
محمدکاظم بدرالدین
بغضهای حقیر ما، روبروی تصاویر گلگون شما سرریز میشود و راه را برای کلام میبندد؛ با شما شقایقهایم. از شما چه باید گفت و چه باید نوشت؟
واژه٬های خاکسترگونه ما، فقط بلدند روبروی شما ضجه بزنند. اما کاش میدانستند که یاد شما حرکت است؛ حرکتی برای بهبودی وضعِ «بودن». چه باید گفت که شما حنجرههای خود را عبور دادید تا آن سوی مرزهای تکبیر، آن سوی مرزهای ندیدن؛ جایی که واژهای یافت نمیشود تا شما را با آن ستود. اصلاً شما که برای تحسین برانگیزی قلمهای ما بوسه بر عطر پرواز نزدید!
هر روز و هر شب، خاکریزها، با اشکها و دعاهایتان گره میخورد.
شما، درشتناکی شب را با تکبیرهای فاتحانهتان درهم میشکستید و روزهای سنگر را سپیدتر از بالهای کبوتران میکردید.
ما ماندهایم و یاد شما
بدا به حال ما، اگر یاد شما را زندگی ما قاب نگیرد. اینجا فراوانند داغهای کمرشکن و زخمهایی که شما مرهم شان هستید؛ شما را میگویم که نگاهتان رفت و در جهت قبله پروانهها خانه کرد.
وقتی دست نوشتههای شما خوانده میشود، در مییابیم که شما نام دیگر خورشیدید و قرابتی نزدیک با خود عشق دارید.
وقتی وصیتنامههای شما را میخوانند، تازه میفهمیم چرا با عزم آخرین نفر از شما، آسمان چمدان خود را بست و کوچید تا بر شرم خویش نیفزوده باشد. وقتی عکس شما را در ذهن خویش ورق میزنیم، تازه میفهمیم که عکسهای تک تک شما اشاره میکرده است به بهترین فصل حیات و ما غافل بودیم. حال ما ماندهایم و دستانی که به دیوارههای قفس میخورد. ما ماندهایم و نام جاوید شما که از لمس رهایی، خنده میزند. ما ماندهایم و موسم یاد شما که روزهای ما را ترمیم میکند.
شقایق
سودابه مهیجی
تمام این سرزمینِ سرافراز، تمام خاک این وطن، شقایقزار است.
در هر کجا که هستی، هر گوشه این خاک که قدم برمیداری، با چشمهای مترصد، نگاه کن که مبادا روی خون لالهها پا بگذاری!
این دیار سربلند، فصلهای سرخ و خونینی را پشت سر گذاشته است. روزگاری این پهناور دلیر، انارستان بود. انارهای عاشق، با سینههای خونین، در همه جا رسته بودند. خزان که نه، اما موسمی رسید که انارها همه بر خاک افتادند و خونشان در تمام ایران زمین جریان گرفت. و از آن همه خون بیباک، مرز تا مرز، شقایق رویید و سرفرازی و سربلندی رواج گرفت.
شهدا، همیشه هستند
کبوتر بودند آنها که ناگاه، پرکشیدند و در آسمان، به ابرازی ابدی رسیدند؛ کبوترانی که در یک سحرگاه، ندای رستاخیز در گوششان طنینافکن شد و با کولهباری از اخلاص بر دوش، لبیکگوی دعوت معبود شدند
.
کبوتران دلاور، قهرمانهای بیمانند این سرزمین، خاک سبز وطن را از دسترس فتنهها و دشمنیها بیرون کشدند و اهریمن را در جای خود نشاندند.
اگرچه رد پای رفتنشان، تا ابد بر شانههای زمانه باقی است؛ آنها همیشه هستند و جادهای که فراروی ما گستردند، تکلیف تمام لحظههامان را روشن کرده است.
رفتن همیشه تلخ نیست. گاه، رفتنها از همان آغاز، مؤیّد رسیدن است. پرپر شدن، همیشه اشکآلود نیست؛ گاه، حماسهای زبانزد است.
باید این خاک فرارفته تا آسمان را که میراث خونهای شهید و بیباک است، با دستهای خداخواهی و با باور بیتردید، در آغوش بگیریم و پاسدار این مرز روبه خدا باشیم.
هراسی نیست؛ خداوند، بالای سرِ ایمان ما سایه دارد.
هراسی نیست؛ مؤمنان، رستگاران همیشهاند.
«نهراسید و اندوهگین مباشید که شما برترید؛ اگر به خداوند ایمان دارید.»
راه بهار، بسته نیست
راه بهار، بسته نیست. هرگوشه اشارت چشمان پیرمیخانه، سجاده به سوی بهار میسازد. شال و کلاه کردهام تا از جاده خونین لالهها بگذرم. میخواهم به جادهای بروم که در آن، علایم راهنمایی بندگی گذاشتهاند؛ جادهای که با لبخند از آن گذشتید و من با وضو باید بگذرم. اکنون، میخواهم با طهارت کلامتان و استعانت شفاعتتان و نیت امامتان، وضو کنم.
لاله، از جویبار خودسازی آب میخورد
خون، اولین رنگ نقاشی ما در بهار بود. پدرم میگفت، اگر لالهای نروید، بهاری نمیآید و من برای آمدن بهار معرفت، هر روز، هزار بار شهید میشوم؛ هر روز، هزار بار روی مین توبه میروم.
پدرم میگفت، لالهها از جویبار خودسازی آب میخورند؛ نه از آبراه خودپرستی. میخواهم جهانی به رنگ مردانگی شما بسازم.
قاب عکس شهید
خواب را از من بگیرید، ای صاعقهها که جبر زمانه، صدای چکاچک شمشیر را از من دریغ کرده است! بر من بشورید، ای امتحانهای طاقتفرسای جهاد اصغر؛ میخواهم از نگاه مادران پسر مرده، درس مردانگی بگیرم.
بازی چوگان نفس را به تماشا نخواهم ایستاد؛ گوی سبقت از جهان باید ربود!
یادم هست، هر وقت از سختی توبه، روی دلم زرد شد، به قاب عکس شهیدی نگاه کنم.
فقط به نام شهید
حسین امیری
شهید! فقط به نام تو میشود سکه پیروزی زد که بعد از تو، هر که مانده، در توهم زندگی شناور است. نام تو ای لاله سرخ، معنای زندگیست و غربت بعد از تو، دامن اهالی کوی شجاعت را گرفته؛ ماییم و دلی که جز به بهای خون، نه فروخته میشود و نه خریداریش هست.
کاش بودید!
چفیههای خون آلود، بر شط آرامش پل بستهاند. در لایههای زیرین هستی، غوغایی است. قسم به نام سرخ شهادت که پس از جنگ، راهی که شما به خون گلو پیمودهاید، به خون دل میرویم. ما هر روز، در راه مولای شهیدان روی زمین، فلسفه میخوانیم و هر شام، عدهای پشت سیمخاردار ابتذال گیر میکنند. هر روز، روز شماست؛ کاش بودید!
هر روز، برایم شعر میخوانی
هر روز، در خاکریز فکرم شهید میشوی، پشت سنگر احساسم تیر میخوری و از قرارگاه فکرم، پر میکشی. بهسوی کربلای آرزوهایم به راه میافتی و من هر روز، شادیام را تشییع میکنم و زندگی مردانه را به خاک میسپارم. من هر روز از شما دور میشوم؛ در حالیکه دست تمنا بهسوی شما دارم. هر روز عهد میکنم که دلم بر سر مزار شما بماند تا شیون مادران فرزند مرده را در هیاهوی تبلیغات خوردنیها و آشامیدنیها گم نکنم.
شعری سرودهام به نام خاک و تو بر روی بیتهایش، با نعش خونآلود افتادهای. کتابی نوشتهام که پلاکت را در همه صفحاتش آویزان کردهای. هر روز برایم سخنرانی میکنی؛ میگویی جان شما و فرمان رهبر! هر روز برایم شعر میخوانی. هر روز برایم نقاشی میکنی. هوا بوی سرخی میدهد و واژهها و زندگی، رنگ نام شما گرفته.
دریا دریا اشک، در فراق تو
از هامون نیاز جاماندگان حقیقت، تا کاروان رفتگان سرخجامه، هزار افسوس به رنگ تنهایی نوشتهاند. از مرز ارزشهای بشر جدید تا سه راهی شهادت کربلای ایران، هزار امید به نام ولایت نگاشتهاند. من، غم تنهایی و فراق تو را ای برادر شهیدم، به دامن مولایم میبرم و سر به سجدگاه محراب ابرویش، دریا دریا اشک میریزم و اوست تسکین من.
یاس شکسته
رزیتا نعمتی
کفنت - این ملافه گلدار - خوب پیچیده بر تماشایت
قامتت، خار با گل سرخ است؛ بس که ترکش نشسته در پایت
دفتر شعر بودی و رفتی، از سفر چارپاره برگشتی
ای که از وزن خود رها شدهای، کرده رَخت سپید نیمایت
بوی یاسِ شکسته میآید، نرخ غنچه زیادتر شده است
روی پیشانی تو «یا زهرا»، تیر خورده، شکسته زهرایت!
تکهای از تو، فکّه پیدا شد، تکهای از تو در خود مجنون
اصل موضوع بر سر این است؛ «عاشقم، عاشقِ همینهایت»
قصه ما خلاصهاش این شد، پی نبرده کسی به معنایت
از تو، حالا درخت روییده؛ دیگران رفتهاند بالایت
دشتهای شقایقپوش
معصومه داوودآبادی
باد میوزد و ساعات سرخ حماسه را در گوش درختان، نجوا میکند. من، در باور خیس دریاچهها، پرواز آخرت را پلک میتکانم. به نیزارهای خاموش دل میدهم.
ای بزرگ! با ما که اینچنین مچاله خویشتن ماندهایم، از وسعت روشن افقهای دور بگو و از صدای عشق، تا به قلههای بلند رهایی بیندیشیم و در رویای سپید ملکوت، دشتهای شقایقپوش وطن را، دفزنان به شور آییم.
باورمان، چشمان آسمانی توست
باورمان، چشمان آسمانی تو است که کوچههای شهر را خورشید میپاشد. تو آن اسطورهای که شبهای بیشمار، سر بر شانههای ماه، شاعرانهترین واژهها را گریستهای.
پنجرههای منتظر، نگاه ستارهپوشت را بسیار تجربه کردهاند. خونت که بر خاک ریخت، اندوه رفتنت، سینه سرخان زمین را زمینگیر کرد. نیستی، اما سالهاست شهر، یاد تو را نفس میکشد و نامت، نشانی جادههای باران را هجا به هجا، به یادمان میآورد. اقتدار روزهایمان را در تو یافتهایم؛ در رد گامهای مقاومت.
سرفراز ایستادهایم و پیام بلند تو را با فرزندان وطن، زمزمه میکنیم.
اگر در هوای استقلال نفس میکشیم
نیستی؛ اما نوباوگان وطن، هر روزشان را پلاک میخوانند و چفیه مینویسند. اینان، روایتگر حماسه تواند؛ آنگاه که با شمشیر صدایت، عربده بادهای هرزهگرد را به دریدن برخاستی و هجوم بیوقفه شب و حضور دامنهدار کویر را ایستادگی کردی.
تو ماندی تا قلههای میهن، با آفتاب سربلندی، به صبح سلام بگویند.
تو رفتی، تا خیابانهای شهر را گامهای نامردمی، آلوده نکند. اگر در هوای پاکیزه استقلال نفس میکشیم، اگر ایستادهایم و روشنی را ادامه میدهیم، یعنی دریافتهایم بزرگیات را؛ یعنی هنوز بر پلکان دلهامان نشستهای و چشمان شمعدانیها را لبخند میزنی.
نگاه کن، چه بارانی میبارد!
با تو، بر کتیبههای عشق حک شدیم
چشم میگشایم بر پنجرههای آفتابی و نور منتشرت را مینوشم. تو از خورشیدزاران دور آمده بودی؛ از دامنههای ستاره.
خاطرههایمان را آبی تفکر تو آسمانی کرده است. تو را در گردنههای برفگیر، به پاسبانی بهار دیدهاند و من به درختان بلندی میاندیشم که از پس گامهای آخِرت، قد برافراشتند و به کوچههایی که نامت، شکوهمندشان کرده است.
از تو میگویم که نگذاشتی جادههای آوارگی، دلتنگمان کند؛ نگذاشتی سردر گریبان شبانههای سیاه یأس شویم. میستاییمت؛ که با تو، بر کتیبههای سرخ عشق، حک شدیم.
مکتب خون
رزیتا نعمتی
چه میشد بازمیگشتیم گاهی مثل اولها
دوباره دسته گل میزد کسی روی مسلسلها
و گاهی پای اعلامیهای هشدار میآمد
که شبنم یخزده در باغ، برخیزید مشعلها!
اگر فهمیده باشی میشود با عشق و نارنجک
خیابان را چراغانی کنی در زیر تاولها
صدای بهمن پنجاه و هفت انقلاب آمد
تلاطم میکند در خویش اقیانوس مخملها
شنیدم لای صحبتهای گرم مردی از آتش
که دیگر میرزا کوچک نمیسازند جنگلها
نشد تعطیل درس مکتب خون جمعهها حتی
خوشا بر حالتان ای مردها! شاگرد اولها!
خط خون
رزیتا نعمتی
پلاک خانه آن یار مهربان چند است
پدر! بیا و نگه کن کدام فرزند است
وصیتی که کمی سوخته به جیبش بود
نوشته: عرض سلام ای پدر! دلم بند است
رسیدم از سفر و یک تولد دیگر
بکار دانه من را که فصل پیوند است
و چند خط دگر سوخته، نمایان نیست
سپس نوشته: مکن گریه؛ جای لبخند است
به روی نامه او چند خط خون میگفت
که تابلو، اثر دست یک هنرمند است
ای آنکه میروی از این مسیر، خانه دوست
پلاک خانه آن یار مهربان چند است
رفتی تا در رگهای وطن، خون حیات جاری شود
معصومه داوودآبادی
سالهاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانههایمان، پرنده میتکاند و آفتاب، مسیر چشمانت را به انگشت نشان میدهد و میگرید.
سالهاست که رفتهای و بادها، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار، مویه میکنند. تو انعکاس روشن خورشید در رودخانههای سرخ حماسهای.
دلت، دریا مینوشت و نگاهت، توفان میسرود.
برخاستی؛ آن هنگام که نفسهای سرما، پنجرهها را سیاه کرده بود و شهر، میرفت که در اضطراب ثانیههای تجاوز، کمر خم کند. برخاستی و با قدمهای استوارت در رگهای وطن، خون زندگی جاری شد.
برای بالهای زخمیمان دعا کن!
صدایت را از حنجره کانالها و سنگرها میشنوم.
میبینمت، پلاک بر گردن و چفیه بر شانه، جادههای صلابت را پشت سر میگذاری و خاک را لبخند میکاری.
پا در رکاب ستاره و باران، آسمان عشق را تا دورترینها درنوردیدی و اینک، ما ماندهایم و این خاک مردابی. ما ماندهایم و تکثیر بیوقفه ابرهای خاکستر.
رفتهای و بارانها را با خود بردهای و فصلهایمان، بیجوانه و آفتاب ماندهاند.
با ما که مرثیهخوان در قفسماندن خویشیم، از پرواز بگو و برای بالهای زخمیمان دعا کن.
میستایمت
کوچههای شهر را که ورق میزنم، نامت را بر پیشانی افتخار این سرزمین، درخشان مییابم. از پشت نیزارهای به خون نشسته صدایت میزنم و رودخانههای وطن، شکوه سرخت را به ترنم میآیند.
میستایمت که شانههای شکوهمندت، آبروی کوهستانهاست و اردیبهشت نگاهت، در چشمان هیچ بهاری نمیگنجد.
میستایمت که قانون جوانمردی را بر صفحههای تاریخ این دیار، حک کردی و سرانگشتان حماسیات، ثانیههای ظلم را به کام مستبدان زمین، جهنم کرده.
میخوانمت که چون سپیداران، پیوسته در اندیشه باران بودی.
شعر شهادت
محمدکاظم بدرالدین
از زندگی، شعری جز شهادت نمیدانیم.
تقویمها جفا کردهاند، اگر تنها به چند روز برای شهیدان بسنده کنند. قلمهای منظوم اگر کم بگذارند، در حق خون، کوتاهی کردهاند.
ما کجا میتوانیم با آمدن چند کتاب در قفسههامان، به رفتن آنان پی ببریم؟! کجا میتوان آنان را شناخت؟!
پوتینها فقط اندکی از رشادت بچهها را پیش بردند.
معبرها فقط مقداری باریک، برای شناخت آنان گام برداشتند. کولههای همت آنان، واکنش سبزی بود در برابر خزانزدگی و هجوم اتفاقِ پاییز. آنجا که آنان رفته بودند، چشمهای ما، حرفی برای گفتن نداشت.
همه حرفها را با لبخند و گریهها میزدند.
خاکریزها، گواه خوبی هستند بر اشکهای چکیده از دعای کمیلشان.
شبهای جمعه بعد از آنها، تاولی است بر گامهای نرفته ما.
اُنس با واژههای دنیایی، برای لبهای ما ماند و شگفتا از آنان که در جبهه، با لحنهای متفاوت، استقامت را به شعر درآوردند!
آنگاه که مفاتیح یا اسلحه به دست میگرفتند، غزلهایی از ملکوت، در چهار گوشه سنگر گل میکرد.
دنیایی از عرفان، گوشهای از لبخند آنان بود و برای ما، چیزی جز همین واژگان اشکآلود نمانده است.
«کمیل» و «حمله» و «لبخند»، «گریه»
درونِ کوله: عشق و چند گریه
دوبیتی مانْد و صد چشمانتظاری
شهیدان برنمیگردند... گریه!
آسمان شدن
رزیتا نعمتی
مثل کبوتری که به سنگر نمینشست
از پا نمینشست کبوتر نمینشست
ای مَرد شخم باغچه خاک جبههها
بیتو گلی به وسعت باور نمینشست
شأن نزول آیه «والسابقون» تویی
حتی بهشت از تو جلوتر نمینشست
پشت تن تو حادثه سنگر گرفته بود
تیری اگر به قلب برادر نمینشست
امشب مبارک است تو را آسمان شدن
دیگر سر مزار تو مادر نمینشست
هماتاقی با عشق
رزیتا نعمتی
روی تختش پر از اَقاقی بود
آنکه با عشق هماتاقی بود
وزنِ دستان او شکسته شده
سبک این زخمها عراقی بود
وقت پیوند از طبیب گرفت
آسمان تشنه تلاقی بود
روی شطرنج بازیِ چفیه
بردن شاه، دست ساقی بود
آی مثبت نداشت خون کسی
روح میرفت و مرد باقی بود
شب ـ پرستارِ آفتاب پرید
جای خالی پر از اقاقی بود
عطر گلهای شهید
رزیتا نعمتی
رفتی و بعد تو هی ثانیهها سر شدهاند
کوچهها مرتکب حالت دیگر شدهاند
بیتو با نان یتیمی شب پنهان سکوت
جوجهها بال گرفتند و کبوتر شدهاند
اسم تو ای گل لاله به سر کوچه نشست
لااقل نامهرسانها همه از بر شدهاند
وصیتنامه تو موزه متروک شد و
چه حروفی که ترکخورده و لاغر شدهاند
سهمم از وسعت دریای تو همواره چه بود
اندکی قافیههای غزلم تَر شدهاند
شعر، کفر کلماتی است که درمیآیند
عطر گلهای شهیدی است که پرپر شدهاند
پس از شهیدان
محبوبه زارع
باران، رسالت رویش را از ابرها، به خاک منتقل کرده است و زمین، وامدار طراواتی است که در آن به ودیعه سپرده شده است؛ همان ودیعهای که خدا به پیامبرانش سپرد؛ همان میراثی که شهید بر امتش میسپارد.
هان! گاه تأملی است که در آن، انسان به ادراک رسالت خویش، پس از شهدا بنشیند و این چه تأمل سهمگینی خواهد بود، اگر مدتی رها مانده باشد!
چشم تفحص تاریخ
شهید، چشم تفحص تاریخ است؛ چشمی که تا ابدیت، امتداد دارد و تا قیامت، دوام.
شهید، مقامی است که معادلش، در قاموس هیچ عالمی نیامده است؛ اما رسالت او در تمام ذرات عالم، انتشار یافتنی است؛ چرا که شهادت، فصل اول کتاب رسالت است و رسالت، همان مسئولیت شهودی است که بر دوش همه انسانها، از لحظه تشییع پیکر شهید، قرار میگیرد.
بیداری، یعنی مکتب شهید
این جسم شهید نیست که به خاک سپرده میشود؛ پیش از آن، باید خود را تدفین کرد تا مفهوم خاکسپاری شهید را فهمید.
شهید، به خاک سپرده میشود و خاک به ما؛ به همه میراثدارانی که بیداری، خلاصه تکلیفشان است. بیداری؛ یعنی تحریم هرگونه غلاف، بر شمشیر ادراک.
بیداری، یعنی قصور و طلب حضور؛ یعنی بیقراری در عین انتظار و خلاصه بیداری یعنی شهود. یعنی مکتب شهید!
ما به پاس شهیدان
برای شهود، هیچ وقت دیر نیست و هیچ میدانی کوچک نخواهد بود.
دامنه شهود در اجزای عالم ریشه دارد و تا صبح ظهور، امتداد.
یاران! پس به پاس شهیدان، چشمها را آماده شهود که طنین انتظار، در جان عالم، رسوخ کرده است.
ما خیلی فرق کردهایم
روحاللّه حبیبان
حس عجیبی داشت. احساس میکرد این فضا برایش آشناست؛ اما یقین داشت تاکنون نظیر این باغ زیبا را هم ندیده... ناگهان حس کرد کسی پشت سرش ایستاده است. روی برگرداند. «آه، خدای من، چطور ممکن است؟ حسین تویی؟» حسین، با همان مظلومیت و نجابت و لبخندی همیشگی، آهسته گفت: «سلام مسعود!» و او در حالیکه از تعجیب زبانش بند آمده بود، حسین را در آغوش گرفت و گریست: «باورم نمیشود. مگر تو... مگر تو شهید نشده بودی...؟ میدانی چند ساله است ندیدمت؟ از بچههای دیگر چه خبر...؟» و حسین همچنان در سکوت، فقط گوش میکرد؛ با همان لبخند.
«راستی، حسین! چقدر جوان ماندهای! اصلاً با بیست سال پیش، هیچ فرقی نکردهای؟» ناگهان، لبخند از لبهای حسین دور شد و با صدایی بغضآلود، به او گفت: «ولی تو خیلی فرق کردهای مسعود!»
بازگشت به خود
ترس عجیبی، همه وجودش را گرفت. در یک آن، دید حسین از او دور میشود؛ دورتر و دورتر. میدوید، به او نمیرسید. ناگهان از خواب پرید. تمام بدنش خیس عرق شده بود. هنوز گرمای آغوش حسین را احساس میکرد. حس کرد دلش خیلی تنگ شده و اشک از چشمانش سرزیر شد و گریست؛ سیر گریست. خاطرات سالهایی نه چندان دور، برایش زنده بود... نگاهی به خود و زندگیاش، محیط کار و دوستان فعلیاش که انداخت، از خودش بدش آمد. صدای غمگین حسین، هنوز در گوشش بود.
دیگر خواب به چشمش نیامد. صبح که رسید، سررسیدش را گشود. در صفحه همان روز، در ستون یادداشتهای مهم نوشت: «بازگشت به خود».
بیا برویم
مهدی خلیلیان
همه چشمها متوجّه توست، و نگاههایی که حرف میزنند، لبخند... و آنگاه که از پیچوخم کوچههای تنگ بهشتزهرا میگذری، تو را صدا میکنند. البته با همان نگاههای همیشگی که هیچ وقت نتوانستی آنها را بفهمی؛ یعنی هیچوقت نخواستی بفهمی.
اگر هنوز مهربانی، خانه دلت را ترک نکرده باشد، میفهمی که در نگاهشان، هزاران فریاد است؛ و در سکوتشان!
نگاه کنیم
سرت را پایین میاندازی. میخواهی از نگاهشان بگریزی. اما آنان در تو حضور دارند؛ در دلت، ذهنت و... .
سرت را پایین میاندازی. دنبال چیزی میگردی. به اطرافت سرک میکشی. چند قدم آن طرفتر، سطلی شکسته افتاده. اول، خجالت میکشی که آن را برداری. باز هم به دور و برت نگاه میکنی. هیچکس نیست تو را ببیند؛ همانطور که هیچ کس نیست تا منظورت را بفهمد! آهسته برمیخیزی. سطل را پر از آب میکنی و روی سنگی سیاه میریزی.
باز هم پیرامونت را مینگری. خوشحال میشوی از اینکه کسی تو را ندیده! با عجله، راه میافتی که بروی.
آشتی کنان
و چقدر زود فراموش شدند! آنها برادران و خواهران ما بودند. و آنان ما را خواهند بخشید!
بیا به بهشت زهرا برویم تا برادرم تنها نماند.
بیا به بهشت زهرا برویم تا با همه احوالپرسی کنیم.
بیا به بهشت زهرا برویم تا با نگاههایشان آشتی کنیم.
سلام کنیم
و شهیدان در ما حضور دارند.
من بارها با شهیدان، در بهشت زهرا، قدم زدهام و برایشان شعر خواندهام.
من، روزی صد بار به بهشت زهرا میروم؛ غربتم را به شهیدان میگویم و آنها روزی هزار بار، مرا به گریه مهمان میکنند.
بیا با شهیدان، مهربانتر باشیم.
بیا با آنان حرف بزنیم؛ سلام کنیم، دست بدهیم!
آنها خواهران و برادران ما هستند.
و... ما را میبخشند.
بیا به بهشت زهرا برویم.
یک، دو، سه؛ شهید!
زینب مسرور
تنور جنگ زبانه میکشید
سیاهی شب بر تن دشت تازیانه میزد
نخلها سر بریده میشدند
آواز در گلوی نیها خشکیده بود
و تنها موسیقی سهمگین خمپارهها و توپخانه، در گوش چنگ میانداخت
لالهها پرپر میشدند!
کسی باید به داد بشریت میرسید!
کسی باید بر میخاست
و آنگاه، برخاستند
لشکر پابرهنه خدا؛
با گامهایی استوار
«ما مسلح به الله اکبریم»
میتاختند، تا لبخند تجاوز را بر لب دشمن بخشکانند
یک، دو، سه؛ شهید!
یک، دو، سه؛ شهید!
تکه تکه نور میشدند؛ و بر بال فرشتگان تشییع؛
و اینگونه بود که شهید جان میگرفت
و متولد میشد.
پاسبانی از حریم گل سرخ
نجمه زارع
صبح طالع شد و زمین جانی دوباره گرفت. ولی تقویم روزهای گذشته، در اندیشه زمان جاری است. باید دیروز را مرور کرد تا اذن جاری شدن در امروز حاصل شود. باید دانست در پس آن افق سرخ، چه رازهایی از حماسه و شور، جریان دارد. باید لمس کرد آنچه بر جریده مقاومت و عشق ثبت شده است!
دیروز، پر از هجوم ملخ بود و درختان در تنگنای پاییز. هزاران مرد از برکه بهار، به سمت باغ جاری شدند و با سوگند بر قداست مزرعه، با باغبان عهد بستند که بمانند و بقای باغ را رقم زنند. این شد که از دامن باغ، سرخترین باغبانها رویش گرفتند و به مشرق شهادت پیوستند.
و امروز ماییم و مزرعهای که در محضترین باران، به ما سپرده شد و ما را میراثدار شأن شکوفای خویشخواست. ماییم و رسالت پاسبانی از حریم گل سرخ. ماییم و بار صیانت از چشمه زلال عشق.
قاصدکهای شهادت، پیامبران رسالت ما، در قرن صنعت و غفلت بودهاند. و کبوتران خونین بالی که در افق مه گرفته جبههها، گم شدند، رسولان صبح به سمت بیداری، به متن رویش!...
قطرات خونی که از شهد جان شهداء بر خاک چکیده، مسئولیت ما، وارثان امانت را در عالم ثبت کرده است.
شهداء با پیشانی بندهایی از اذکار حماسه و نور، پا به میدان نهادند تا به ما پیام داده باشند که اندیشه خود را در حصار نور و معنویت محفوظ بداریم که تنها این یعنی رمز حماسه؛ یعنی راز پیروزی.
اینک بر ماست که جان را به مسلخ مجاهده و مقاومت بکشانیم.
بر ماست که غربت باغ را باور کنیم و باران را ملتمس باشیم.
بر ماست که با تمام وجود خویش، به شکوفایی اقتدا کنیم و رویش را انتظار کشیم؛ چرا که شهدا در لحظه لحظه زمان ما حضور دارند و سایبان ثانیههای زندگیاند. پس به نام آن بزرگ شاهدان عرصه حیات، برخیزیم که زمان از آن ماست و زمین ارث ما؛ که آفریدگار فرمود:
زمین را بندگان صالح من به ارث میبرند.
نشستن قانون ما نیست
معصومه داوودآبادی
چون شهابی که لحظهای بر آسمان بگذرد، سبکبال و سبکبار رفتند، تا ما زیستنی سربلند را تجربه کنیم.
هنوز رد پوتینهایشان بر پیشانی ابرها پیداست. هنوز از نام سرخشان، آسمان آسمان پرنده میریزد و زمین را به پرواز میخواند.
نگاه دریاییشان، نهیبمان میزند که نشستن، قانون تبار ما نیست به یادمان میآورد که به رسم آفتاب، در رگ درختان حماسه، جاری باشیم.
مسافران خورشید
کوچههای خاکی را پشت سر گذاشتند و جادههای افلاک را نشانمان دادند. وجودشان با خمیازههای مردد، نسبتی نداشت؛ چرا که از نسل سپیده بودند. مسافران خورشید و روشنی، اینچنین به بیداریمان خواندند. چون بارانی بهاری، دستمان را گرفتند و با پنجرههای آگاهی، آشتیمان دادند. به ایستادنمان توصیه کردند و با کاروان شقایقها ناپدید شدند.
راهی که پیش روی ماست
ما ماندهایم و دشواری وظیفه. ما ماندهایم و راهی که مرد میطلبد. به آیین زمستان تن نمیدهیم که شکوفههای خونین حماسه را از یاد نبردهایم. گوش به پیغامهای آخرشان میسپاریم و دل و جان به مسیر روشنشان. این کوچههای راست قامت، با یادشان نفس میکشند.
لبخندهایمان تا ابد، وامدار چشمهای آزادهشان خواهد ماند.
خواهیم ایستاد
خواهیم ایستاد در کوران تحریم و تهدید و تحمیل. سربلند خواهیم ماند و سرافرازیشان را به ثانیههای پرفروغ ظهور، پیوند خواهیم زد. روباهان را خواهیم آموخت که بیشه شیران هیچوقت خالی نمیماند. ای شاهدان پرآوازه! توفانهای سهمگین توطئه، گامهایمان را سست نخواهد کرد. ایستادهایم و مسیر شکوهمندتان را محکمتر از همیشه گام میزنیم.
یادمان نرود...
عباس محمدی
هر روز که میگذرد، خورشید بین من و مهربانیهای تو بیشتر فاصله میاندازد. نمیدانم چند سال خورشیدی از تو دور افتادم. درست یادم نیست کجای دجله یا فرات، یا کنار اروند بود که تو کبوتر شدی. شاید بدنت را تکهتکه تا خلیج فارس رساندهای تا ابرها بر خاک ما، با بوی تو ببارند و هر بار که باران میبارد، رنگین کمانها آفتاب را شگفتزده کنند.
من از بهار، دور افتادهام
هر شب خواب میبینم که تمام دیوارهای دنیا، بین من و تو صف کشیدهاند. آنقدر از تو دور میشوم در خوابهایم که آسمان، پشت پلکهایم میافتد و دیگر نمیتوانم ببینمت. بعد از تو، هیچکس برایم آواز نمیخواند؛ این را میتوانی از موهای سپیدم برسی.
ماه، بعد از رفتن تو به احوالپرستی پنجره اتاقم نیامده است. بعد از تو در بیراهههای تمدن، گمراه شدم؛ انگار در چاه ویل سقوط کردهام! خوب میدانم که امانتدار خوبی نبودهام. هیچوقت نتوانستهام از انقلاب، این میراث گرامی تو، به اندازهای که تو دوست داشتی دفاع کنم. علفهای هرز دارند ریشههایم را میجوند. من از بهار دور افتادهام آنقدر که حتی از پاییزها خجالت میکشم.
خدا کند فراموش نکنم!
دنیا برای تو قفسی بود که حتی هیچ گنجشک کوچکی تحملش را نداشت؛ چه برسد به تو که سیمرغی بودی. همه به من میگویند خوش به حالت که شهید دادهای؛ اما من میترسم از این بار امانتی که برایم گذاشتهای. من دلهره دارم از این میراث گرانبهایی که زانوانم را به لرزه انداخته است. کمکم کن تا فراموش نکنم که تو برای چه خون دادهای! کمکم کن تا فراموش نکنم که شهید دادهام! خدا کند که یادمان نرود شهیدان چه کبوتران عزیزی بودند!
از نسل پررنگ لالهها
مصطفی پورنجاتی
از نسل پررنگ لالهها به اینجا کوچ کردهام؛ به سرزمین جستوجو، به صحرای ایران اسلامی امروز.
سوغات من از نسل سرخ دیروز، یادهای معطری است که مرا میبرد به گرمای تابستانهای تلاش و جهاد، به عصرهای هُرمِ کار و آبادانی.
حافظهام از زندگینامه شقایقهای صحرایی، سرشار شده است. به بذرهای فکر و قلم و آفرینش میاندیشم در کویر بینشاط محرومیتها و دردها. اکنون با مشتی ساقه که در زمین رویاندهام، رو در رو شدهام با اخمِ خشکِ کویرها.
بر شانههای من، بارهای بزرگ امانت سنگینی میکند؛ امانتی میراث پر کشیدگان، برای اهالی فردا که در آرزوی پروازند.
میراث شانههای من، حرفی از جنس خودباوری است و از جنس جسارت.
همه آن لحظههای نیامده، آن نوزادهای شیرینسخن و خندان، از آیههای خودباوری و جسارت من، به خویشتن میبالند، میروند و میرویانند؛ این رهاورد من است؛ دستاورد سفر طولانی من از بیست و دوم بهمن تا سوم خرداد و تا همین روزهای نیامده.
من جسورم. جسارت من نه به سوی ویرانی است و نه به سمت جنگ. من شورِ ساختنم. التهاب رویاندنِ بنفشهها و چنارها. اشتیاق مزرعهام. سادگی روستا و شوق تماشا.
از علی علیهالسلام آموختهام که دوست بدارم و نخلستان بنا کنم. مهربانی کنم و لبخند بنشانم. شیر بنوشانم و شاد کنم. من رمز شادابیام و اسطوره آبادی.
شما به ما آموختهاید...
میثم امانی
شما به ما آموختهاید که بال، برای پریدن است و جاده برای دویدن. به ما آموختهاید که دم و دقیقههای زندگی غنیمتاند. ما همه میدانداریم و زمین، میدانی بزرگ است؛ گاهی میدان جنگ، گاهی میدان مسابقه؛ ولی هیچگاه خالی از تکاپو نیست.
به ما آموختهاید که انسانیت یعنی دلبری کردن. زیستن هنر است و هنرمند آنانند که شمع میشوند تا صدای بال زدنهای پروانهها برقرار بماند.
شما به آموختهاید که راه خویش را بشناسیم تا تابلوهای منحرف کنار جاده، نفریبدمان.
آموختهاید که به قدمهایمان آنقدر راه رفتن را بیاموزیم که خستگی نشناسند، به چشمهایمان آنقدر مهر ورزیدن را بیاموزیم که دشمنی نشناسند و به دستهایمان آنقدر سختی کشیدن را بیاموزیم که سستی نشناسند.
شما انگشتهای اشارهای بودهاید به سمت ماه. کوله پشتیتان، نشان از هجرتی دراز داشت. ما رسم سفر کردن را باید از شما بیاموزیم.
«فرصت ما هم باری بیش نیست»
عاشقانه آمدید مثل نسیم؛ عارفانه رفتید مثل قاصدک. ما رسم دلبری کردن را باید از شما بیاموزیم. وجودتان را با عشق سرشته بودند و سرنوشتتان را با شهادت.
شما به ما آموختهاید که میتوان چشمی شد و بارید؛ میتوان لبی شد و خندید برای چهرههای پیر و یتیم؛ میتوان دستی شد و نوشت برای شفای قلبها؛ میتوان قدمی شد و برداشت برای رضایت الهی.
دل نگران نباید بود. مؤمنان حقیقی را نه بیم هست و نه اندوه.
«فرصت ما نیز باری بیش نیست»؛ فقط باید بهره ببریم.
شمیم شهادت
سعیده خلیلنژاد
سالها میگذرد از روزهای جنون و عاشقی، از لحظههای شیرین شهادت و چهرههای لبریز صلابت. این روزها، سیم خاردار فاصله روحم را میخراشد.
من، پاسدار حرمت آن روزهایم. شقایق دلسوخته من! دست رد به سینهام نزن! مرا به پرستاری شقایقهای شرحه شرحه قبول کن! آستان پرمهر تو، عطر لحظههای ناب ایثار را میپراکند.
وقتی فضای شهر و کوچه لبریز غربت جوانهای راه گم کرده میشود، شب، بوی خاطرات تو سر برمیآورد و همهجا از شمیم دلانگیز شهادت پر میشود.
یاد تو و خاطرات همیشه جاوید جبهه و جنگ و جنون، لحظههای شعر و شعور و شهادت و پرسهزدن در کوچههای پایداری، پریشانی این روزهای شبزده را از بین میبرد.
در نهانخانه دلم، یادت را تا ابد جاودانه خواهم کرد و هرگز لبخند تو را در انتهای جاده زمین و ابتدای راه آسمان از یاد نخواهم برد.
بنویس
رقیه نذیری
به جای آب، عطش، پشت خنده غم بنویس
و سرفههای پدر را کنار هم بنویس
به جای آدم و حوا، دو تا ستاره بکش
و بعد واژه قابیلشان، ستم بنویس
انار باغ خزان دیدهام! عزیز دلم!
بهار را به وجود پدر بدم؛ بنویس!
ببین نفس به نفس، قصه قصه خاطره است
کنار بستر او باش و دم به دم بنویس
کبودی و خط ممتد و حجله و تابوت
وزید عطر شهادت مقابلم، بنویس
باید پرواز را بیاموزم
خدیجه پنجی
هنوز هم با تو فاصله دارم؛ از زمین تا آسمان.
هنوز هم در برابرت کم میآورم. هر بار که چشمم به تابلوی سر کوچه میافتد، انگار تابلو با من حرف میزند! «کوچه شهید...» دلم میلرزد. انگار تمام زمستان به دلم هجوم آورده است! در خودم میشکنم. همه چیز عوض شد. تو رفتی و من ماندم. میترسیدم اسیر روزمرگیها شوم و شدم، اسیر زندگی شوم و شدم، میترسیدم یک روز، از خودم شرمنده باشم که هستم.
میدانم اندوهگینی.
میدانم که میخواهی بمانم.
میدانم که میخواهی فانوس یادت را روشن نگاه دارم... میدانم، که رسالتی بزرگ بر شانه
دیدگاهها