- کد خبر: 12344
- بازدید: 1,141
- 1393/09/06 - 16:24:57
پنج شنبه ها با شهدا؛
داغی که پیوسته در دل مادرش ماند و هرگز التیام نپذیرفت
هنگامی که مادر به خانه رسید دید و فهمید که امید شهید شده است و سه روز است که جسد اورا در بران دفن کرده اند .
به گزارش سبلانه،به نقل از ارس تبار،« پیش دوستش حسن رفته بودم . او متوجه حضور من نبود به کسی می گفت بیچاره امید ! شهید شده است . وقتی مرا دید خیلی ناراحت شد و با عجله گفت امید امروز هر جا باشد حتماً می آید . گفتم تو که می گفتی امید شهید شده است گفت حتماً درست نشنیده ای .»
اما این برادر درست شنیده بود .امید دلاوری اکنون شهید شده و جسدش در راه بود تا به دست خانواده برسد .
امید دلاوری ، به قول مادرش در اول پاییز سال 1341 در ییلاق «قاشغا» از محال « کرگشه » به دنیا آمد و نامش را پدرش که چوپانی ساده دل بود ، انتخاب کرد .
ماه های اول دوران خرد سالی امید در آغوش و روی سینه و پشت مادر گذشت و آنگاه که پا گرفت با کودکان « اوبه » در ییلاق و قشلاق به بازی های مرسوم پرداخت .
هنگامی که وارد دوران کودکی شد ، تنگنای خانواده همچنان جریان داشت و برای اینکه مفری تازه پیدا شود ، این خانواده پر اولاد به کشت مختصری در « بران » مبادرت ورزید و این امر اندکی وضعیت مالی خانواده را بهبود بخشید .
امید در دوران کودکی به مدرسه نرفت . زیرا رفتن به مدرسه خیلی باب نبود و از سوی دیگر بازوی او بیش از فکرش مورد نیاز خانواده بود .در هر حال اگر از کار دامداری و کشاورزی فراغتی می یافت در ییلاق و یا در ساحل دره رود با دوستانش به گردش و تفریح می پرداخت . گردش و تفریحی که چه بسا خاطرات تلخ و شیرین از آن بر جای مانده است .
اما این همه موجب آن نشد که بی سواد بماند . او بعدها از طریق نهضت سواد آموزی خواندن و نوشتن یاد گرفت به طوری که بعدترها نامه های جبهه اش را خودش می نوشت .
هنگامی که امید در دوران نوجوانی بود وضع مالی خانواده رو براه شده بود . آنان خانه ای در بران داشتند که بیشتر مقر و مسکن امید بود و پدر ومادر همچنان به زندگی کوچروانه ادامه می دادند . مخصوصاً که تعداد گوسفندانشان زیاد شده بود و این امر یکجانشینی را مشکل کرد .
امید هم درخانه وهم دربیرون ازخانه جاذبه خوبی داشت واین امرموجب شده بود تا هم در خانه و هم در بیرون ازخانه خاطرش رابخواهند دوستان زیادی داشت که اکنون برخی از انها شهید شده اند.
در اوخر دوران نوجوانی بود که انقلاب در آستانه پیروزی قرار گرفت و امام خمینی به ایران آمد .
امید اکنون به قدری بالغ شده بود که می دانست ورود امام خمینی به ایران سرفصل تاریخی جدیدی است . او برای همین ورود پیروزمندانه امام چه کارها که نکرده بود . حتی نذر کرده بود که « قوچی » را قربانی کرده و گوشت آن را بین نیازمندان تقسیم کند .
امام که به ایران آمد این مرید معتقد دره رودی اش نذر خود را ادا نمود .
هنگامی که پای به سن خدمت نهاد ، بار خانواده ای به شدت پر اولاد را بر روی شانه های خود احساس کرد . او سه برادر داشت و دو خواهر و چند برادر ناتنی که از سال ها پیش خانواده جدا شده بودند و زندگی مستقلی داشتند .
فروردین سال 1360 بود . شش سال بود که پدر وفات کرده بود و او بود که چشم تمام اعضای خانواده به دست هایش دوخته شده بود .امید طی استشهادیه ای مراتب را به اطلاع رییس حوزه انتظامی پارس آباد رساند و تقاضای مساعدت نمود تا کفالت از خدمت بگیرد .
معلوم نیست که به تقاضای او چه جوابی داده شد . این قدر هست که او در بهمن ماه سال 1361 به عجب شیر اعزام شد تا دوره آموزش نظامی خود را سپری سازد .
دوره آموزش که تمام شد . این سرباز بلند قامت جمهوری اسلامی ایران که سبیلی کم پشت داشت و موهای جلو سرش اندکی ریخته بود ، به عنوان جمعی تیپ 40 سراب نخست در بخش پدافند هوایی و سپس به عنوان آرپی جی زن به خدمت پرداخت .
در طول 5/7 ماهی که خدمت کرد ، پنج بار به مرخصی آمد . یک بار از ناحیه ران و میانه پیشانی زخمی شده بود . اما همه این ها مقدمه بود .
در هر حال که بود عقلش در جبهه بود و دلش در نزد خانواده اش . آخر او مسئولیت برادران و خواهران و مادرش را داشت . می خواست خواهرانش را به سر و سامان برساند و همچنین برادرش را . می خواست دامداری صنعتی به را اندازد و برادرانش را مشغول سازد . خیلی چیزها می خواست و در این مورد با دیگران مشورت می کرد تا بهترین راه ها را بیابد .
هنگامی که برای آخرین باز از مرخصی به سوی جبهه باز می گشت ، مادرش مریسض بود و شاید لازم می شد که گلویش تحت عمل جراحی قرار بگیرد . مادرش را اکیداً به برادران تنی و ناتنی اش سپرد و رفت .
رفت . دیگر برنگشت زیرا در تاریخ 30/5/1361 در منطقه عملیاتی کوشک براثر اصابت ترکش ، سینه و شکمش متلاشی شد و روحش جسد خاکی او را ترک گفت .
چگونه می شد خبر را به خانواده داد ؟!
مادر روی تخت بیمارستان بود و گلویش تحت عمل جراحی قرار داشت . برادرش خواب بدی دیده بود . خوابی که طی آن از پشت قلب امید ، خون فوران می کرد . او صبح آن روز به جبهه شتافت اما نتوانست واقعیت را در یابد . به تبریز برگشت تقریباً مطمئن شد اتفاقی نیافتاده است .
اما اتفاق افتاده بود . حاج آقا ساسانی ، روحانی محل و برادرزاده مادر نزد او آمد تا به مادر دلداری دهد که امید مجروح شده است .
مادر را از روی تخت بیمارستان برداشتند و سوار اتومبیل کردند و به بران سفلای ماتم زده آوردند .
هنگامی که مادر به خانه رسید دید و فهمید که امید شهید شده است و سه روز است که جسد اورا در بران دفن کرده اند . داغی که پیوسته در دلش ماند و هرگز التیام نپذیرفت .
هنگامی که مامور سرپرستی خانواده شهدای ارتش پرونده او را مطالعه می کرد دید که استشهاد او مو به مو درست است . او سه برادر و دو خواهر صغیر داشت که حالا برادر بلند قد خود را به سختی به یاد می آورند اما خاطره اش برای همه روستا و آشنایان زنده تر و برکت بخش تر از کسانی است که پیش چشمان ما راه می روند . امید به دیدار خدا رفت و آسوده شد اگر چه خانواده اش داغ دار ماند .
انتهای پیام/
دیدگاهها