سبلان ما

پایگاه خبری تحلیلی

سبلان ما

دوشنبه 27 مرداد 1404
  • کد خبر: 13001
  • بازدید: 901
  • 1393/09/16 - 14:10:56

یادداشت/

شيارهاي فراموش نشدني

پس از تماشاي فيلم، نتوانستم برخيزم. خيلي‌ها در سالن سينما برخواسته و دست زدند و تشويق كردند سازندگان چنين فيلمي را، اما من... احساس كردم قدم كوتاه‌تر شده و قامتم... راست نخواهد شد.

به گزارش سبلانه، هر شب به ديدنت مي‌آيد. مي‌ايستد، سير نگاهت مي‌كند. بوسه بر گونه‌ات مي‌زند. دلش نمي‌خواهد برود. هرگز هم نخواسته بود برود، اما... تقدير چنين بود و رفت تا تو و مادراني چون تو در آسايش و آرامش باشيد.

پس از تماشاي فيلم، نتوانستم برخيزم. خيلي‌ها در سالن سينما برخاسته و دست زدند و تشويق كردند سازندگان چنين فيلمي را، اما من... احساس كردم قدم كوتاه‌تر شده و قامتم... راست نخواهد شد. دلم مي‌خواست همين‌طور گونه‌هايم را با اشك شست و شو دهم تا شايد دلم پاكيزه شود. چه حس غريبي است وقتي تماشاگران يكي يكي سالن سينما را خالي مي‌كنند و مانده‌ام تك و تنها در گوشه‌اي و فقط دلم مي‌خواهد... يك لحظه مادري را تماشا كنم كه منتظر فرزندش، هر لحظه به در خانه نگاه مي كند و مي‌گويد: « الآن است كه پسرم بيايد...»

     سينما قدس شلوغ بود. در ميدان سرچشمه‌ي اردبيل، جايي كه هزاران انسان هر روز در آنجا رفت و آمد مي‌كنند و خيل بسياري از اين جمعيت پاي در سينما گذاشته بودند تا انتظار مادري را شاهد باشند. اي مادر، تو را ديده‌ام درست در هنگامي كه حتي استخوان‌هاي فرزندت را به آغوش كشيدي و مي‌بوييدي و همان عطر هميشگي كه از كودكي تا جواني‌اش به مشامت رسيده بود، باز روح و جانت را به خود آغشته مي‌ساخت.

 هر چه در دل داشتم را مي‌خواستم در همان سينما و مقابل پرده‌اي كه مادري دلسوز را نشانم داد، جا بگذارم! اما نشد. دل را با خودم به خيابان، كوچه‌ها و خانه‌ها بردم. مادران را ديدم. شياري بس بزرگ بين من و مادران ايجاد شده بود كه خواستم همگي را كنار بزنم. اين شيارها را پر كنم، بنشينم بر سر رود و صورتم را بشويم، وضو بگيرم و... .

به زور از جا برخاستم، بيرون آمدم. برف، خيابان را پر كرده و سپيدي در شهر حكم‌فرما بود. دستانم را در جيب گذاشته بودم و انگشتانم را محكم به هم مي‌ماليدم، گويي مي‌خواهم كاري انجام دهم و از انجامش... ناتوانم. به راستي چگونه مي‌توان دِيني كه در قبال مادراني اينچنين به گردن داريم را ادا كنيم؟ چگونه مي‌شود هنوز هم لبخند بر لبان آنان ديد؟ «بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران...» مي‌خوانم و در شهر مي‌چرخم.

همان مادر واقعي كه فيلمش را به روي پرده انداخته بودند، در حال بافتن قالي بود، او را ديدم. هم‌شكل ديگر مادراني بود كه وقتي كاروان شهداي گمنام در شهر تشييع مي‌شود، عكسي به دست مي‌گيرند و مي‌پرسند: «پسر من را نيز ديده‌ايد؟»

عطري در سالن پيچيده بود، همان عطر ياس. بويي خوش طراوت كه جان و دل را با هم متحيّر مي‌كند. مادر... باز بوي تو مي‌آيد و مي‌خوانم... «كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران».

مرقد شهداي گمنام در شورابيل اردبيل جاي ديگري بود كه بي‌انكه بدانم خود را در آنجا يافتم. برف سفيد گرماي زيبايي را به آنجا بخشيده بود و دلگرمي به شدت احساس مي‌شد. رد پای مردم در كنار مرقد شهدا چون شيارهاي جاويدي در برف باقي مانده بود كه اگر از دور مي‌نگريستي، احساس مي‌كردي رد پاها همچون راهنمايي خطكشي شده، رهگذران را براي زيارت به آن مكان دعوت مي‌كنند.

گلوله‌اي از برف برداشتم. به احترام مادران ايستادم. گلوله‌ي برفي در دستانم آب رفت، رودي از آب زلال جاري گشت. در برابر چشمانم مادراني چشم به راه ديده شدند، در برابر همگي آنان تعظيم كردم.

 الوداع... الوداع... خداحافظ اي آرام جانم. مادرم، با چه صبر و شكيبايي چنين كلامي بر لبانت جاري شد؟ بيش از اين چه مي‌توان گفت. سلام بر تمام مادرانِ قهرمان‌پرور...

یادداشت از محمد حسين حسين پور

انتهای پیام/

اشتراک‌گذاری

  • شيارهاي فراموش نشدني

دیدگاه‌ها

  • وارد کردن نام، ایمیل و پیام الزامی است. (نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد)
دیدگاه شما برای ما مهم است
دو منهای نه