سبلان ما

پایگاه خبری تحلیلی

سبلان ما

شنبه 1 شهریور 1404
  • کد خبر: 13244
  • بازدید: 1,764
  • 1393/09/20 - 12:50:45

پنج شنبه ها با شهدا؛

تا آخرین ثانیه های زندگی به دوستان خود وفادار ماند

دوستانی داشت و در ارتباطات دوستانه صادق و محکم بود . تا آخرین ثانیه های زندگی به دوستان خود وفادار ماند.

به گزارش سبلانه به نقل از ارس تبار ،موسی سجودی چهارمین فرزند خانواده بود که مطابق شناسنامه در 10 اردیبهشت ماه سال 1345 در روستای بران سفلی از توابع بخش اصلاندوز شهرستان پارس آباد به دنیا آمد .

پدرش مقداری زمین زراعی داشت به علاوه با نگهداری تعدادی گاو و گوسفند معاش خانواده خود را تامین می کرد .. موسی در آغوش مادرش بزرگ شد و از سینه او شیر خورد و اندک اندک زبان آموخت و راه رفتن را یاد گرفت و به بازی پرداخت .

از همان خرد سالی که قائم باشک بازی می کرد ، شیوه زندگی خانواده خود را یاد گرفت و بخشی از دوران خردسالی خود را در حالی سپری کرد که در کار دام به خانواده کمک می کرد . به مزرعه می رفت و برای پدر و برادرانش آب وغذا می برد .

دوران کودکی او ، همچنان در «بران » گذشت . او اکنون می دانست که چهار هکتار زمین زراعی دارند . چند گاو دارند و چندین گوسفند . پدرش او را در مدرسه ابتدایی بران ثبت نام کرد . موسی خوب درس می خواند و توانست دوره پنج ساله ابتدایی را در همان روستا بران با موفقیت سپری سازد .

دوستانی داشت و در ارتباطات دوستانه صادق و محکم بود . تا آخرین ثانیه های زندگی به دوستان خود وفادار ماند.

هنگامی که وارد دوران نوجوانی شد ، خانواده اش در اصلاندوز منزلی برای او اجاره کردند و موسی در مدرسه راهنمایی قره قباق به تحصیل پرداخت و این ایام مصادف با اوج گیری انقلاب اسلامی در کشور و در اصلاندوز بود .

هنگامی که به مدرسه به جهت حمایت از آرمان های انقلاب اسلامی تعطیل شد ، موسی درسال اوا راهنمایی درس می خواند .او ترک تحصیل کرد و دیگر به مدرسه برنگشت .

به کارهای جاری کشاورزی و دامداری پرداخت . اما بران جایی بود که افرادی در سطح اقتصادی خانواده موسی یا می بایست گاو و گوسفند بچرانند و یا مزرعه این آن را به چارک بردارند .هیچ کدام از این دو کار برای موسی انجام دادنی نبود. او با حشم داری میانه ای نداشت و توان مالی آن را که چار کچی دیگران باشد،نداشت. بناچار ترک زادکاه کرد.

زمانی در رشت به کارهای فصلی میوه چینی و بار کردن پرتقال و نارنگی پرداخت .زمانی در تبریز به کارگری و پادوی پرداخت و مجوع این کارها بیش از سه سال عمر موسی را به خود اختصاص داد.

هفده ساله بود که در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نام نویسی کرد و در حالی که عضو فعال بسیج پایگاه مقاومت بران بود ، جذب در سپاه گردید .همان سال بود که بادختر عمویش عقد کرد .مادرش عروس او را انتخاب کرده بود . آنها عقد خوانی ساده ای برگزار کردند و موسی به فعالیت خود سپاه و بسیج ادامه داد.غالباًدر اصلاندوز خدمت می کرد .

این پاسدار امام خمینی ، میانه بالا بود، نه بلند نه کوتاه ، درچشم چپ خالی داشت و ابروهای طاقی بود که به هم پیوسته می نمود . خوش اخلاق بود هم در محیط خانه و خانواده .دست یاری خود را از نیازمندان دریغ نمی کرد .در مقابل مشکلات به خدا توکل می کرد . آرزوی پیروزی کشورش را داشت و این که جشن عروسی خود را به راه اندازد . انگیزه بسیار قوی برای حمایت از انقلاب اسلامی داشت و می خواست که تا آخر عمر سپاهی بماند .

مطابق شناسنامه اش هفده ساله بود که برای نخستین بار به جبهه رفت و ماموریت شش ماهه را با موفقیت انجام داد . او پاسدار پیاده بود .

پس از انجام ماموریت به خانه برگشت و جشن عروسی خود را به راه انداخت .

عروس و د اماد ، در مجموع کمتر از یک ماه در زیر یک سقف با هم زندگی کردند . زیرا موسی به سرعت به جبهه برگشت . اگرچه پدرش او را سوگندهای غلی د اد که به خانواده اش رحم کند .

ازدیدگاه عروسش ، خوش اخلاق و متین بود . این عروس به یاد می اورد که آنها چهار عروس بودند و در زیر یک سقف زندگی می کردند . از این رو هر کس کاری انجام می داد و نیازی به کارهای مردان نبود . موسی آرزوی سعادت خانواده اش را داشت و چنان بود که همه از خوبی های او می گفتند .پدرش خادم مسجد بود و موسی به همراه پدرش به مسجد می رفت و در مسجد چای می داد .

هنگامی که آخرین بار به جبهه رفت به عروسش سپرد که از خود مواظبت کند . او رفت واین عروس ماند در زیر گلایه ها و شکوه ها ! که چرا می گذاشتی برود . او به سادگی گفت «چه می شود بگذار برود! »

کاری نمی توانست بکند و کاری از دستش بر نمی آمد . مگر همین پدر موسی او را به قرآن قسم نداده بود که نرود و موسی رفته بود .

موسی اکنون فرزندی دارد . یوسف فرزند موسی ، هیچ تصویری از پدر خودنداشت تا آن گاه که به گنجینه ای دسست یافت : صدای پدرش که در مجلش دامادی خود ترانه می خواند ، جوک می گفت وشوخی می کرد .

هنگامی که یوسف این گنجینه را پیدا کرد ، چنان بود که انگار دنیا را به او داده اند .

هنوز دوم ماهی از ازدواج موسی نگذشته بود که به جبهه رفت ، به جبهه رفت و ارتباطش با خانواده قطع شد .هم رزما نش یکایک آمدند و او نیامد .

برادرش در پارس آباد به دنبال تعمیر تراکتور بود ، او برای صرف ناهار به خانه عمو رفت . در آنجا مجلش جشن عروسی برگزار می شد. او احساس کرد که جمعیت چیزی دارد که از او پنهان می کند! پرس و جو کرد . کسی به صراحت چیزی نگفت .اما دل برادر فهمید که موسی گم شده است مفقودالاثر شده است .

به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پارس آباد مراجعه کرد . به آبادن و اهواز رفت و بیمارستان ها و قبرستان ها را گشت . اثری از برادر خود پیدا نکرد . تعهد داد که در صورت شهادت کسی ادعا یی نخواهد داشت و او به میل خود به منطقه جنگی می رود.

رفت ، تا جزایر مجنون رفت . جست و جو بی حاصل بود . موسی ظاهراً در آن سوی مرز گم شده بود در حالی که می گفتند بالاخره خواهد آمد .

جستجو حاصلی نداشت . خانواده به انتظار نشسته و ده سال به پرس و جوی بی حاصل از هر کسی که ظن می رفت ، ادمه داد مخصوصاً آن گاه که اسرا آزاد شدند با با هرکسی که سراغ داشتند ، صحبت کردند .

زمان گذشت اما درد همچنان تازه بود و وموسی که از تاریخ 22/12/1363 مفقودالاثر شده بود ، انگار از همین دیروز مفقودالاثر شده بود .

ده سال به این ترتیب گذشت تا آن گاه که خبر رسید که جسدش را پیدا کرده اند . پیدا کرده بودند .برادر جسدش را دید ، اصرار کرد و دید ،گفت : من از لباسش او را خواهم شناخت . او می بایست کاپیشن شخصی به تن می داشت .

همچنان بود که او می گفت . کفش هایش تقریباً سالم مانده بودند و یک طرف کاپشن اش نیز سالم بود و دیگر گذشت زمان تنهابر استخوان های آن روح رزمنده ابقاء کرده بود . استخوانهایی که غالباً از هم جدا شده بود . این استخوان ها در گلزار شهدای روستای بران سفلی دفن شد در حالی که موسی از ده سال پیش در ملکوت خدا زندگی می کرد .

انتهای پیام/

 

 

اشتراک‌گذاری

  • تا آخرین ثانیه های زندگی به دوستان خود وفادار ماند

دیدگاه‌ها

  • وارد کردن نام، ایمیل و پیام الزامی است. (نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد)
دیدگاه شما برای ما مهم است
یازده منهای پنج