سبلان ما

پایگاه خبری تحلیلی

سبلان ما

دوشنبه 3 دی 1403
  • کد خبر: 2631
  • بازدید: 2,141
  • 1391/07/22 - 10:09:48

همین چند دقیقه پیش زنده بود

در یک چشم بهم زدن همه چی را گذاشت و رفت؛ خدا کند زیر این خاک، لباس سفید سایزش باشد؛ فرم دماغش خراب نشود؛ خاک، پوستش را خراب نکند و سنگ‌ها گردنش را سنگین نکنند.

سبلانه:  به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری فارس به نقل از حرف تو، وبلاگ "یک لیوان دریا" نوشت:

ـ بفرمایید.

: خدا رحمتشون کنه.

- ممنون خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.

: آدم خوبی بودن..حیف شون...

آهی بلند کشید ولی کسی دردش را نمی‌فهمید و هیچ وقت هم نخواهد فهمید.

قدم می‌زد و سؤال‌هایی در ذهنش می‌گذشت « این همه بزرگ خاندان در تاریخ ././. به رحمت خدا رفتند؛ فرزند دلبندمان در تاریخ././. به دیار باقی شتافت؛ هنوز میوه زندگی‌مان به ثمر نرسید که خزان ربودش.

جوان ناکام...پدرم...مادرم... تاریخ‌های متفاوت از سال‌های قبل به دنیا آمدند؛ من تا همین دیروز همین الان....»

به چهره بازماندگان خیره شده بود؛ معلوم نبود محو چه چیزی شده بود؟! محو اشک‌های دختر بچه‌ای که دنبال شیرینی‌های بیسکویتی کاکائویی می‌گشت و سینی را دنبال می‌کرد یا محو خانم عزاداری که چادرش همرنگ خاک شده بود یا محو آقایی که که دستش را جلوی صورتش گرفته بود و اشک‌ها را پنهان می‌کرد.

یا محو مهمان‌هایی که قبل از رفتن، آدم حسابت نمی‌کنند و غم همدیگر را نمی‌خورند و بعد از مرگ، حلوا حلوایت می‌کنند و غمت را می‌خورند و برایت سیاه می‌پوشند اما در زنده بودن دریغ از کمک...

شاید هم محو روپوش سفید... که تا همین 8 ساعت بیش روبه رویش ایستاده بود و برایش از مهمانی دیشب می‌گفت؛ از مدل موهایش که امیدوارم الان خراب نشده باشد...

از لباس قرمز که با نگین، کار شده بود و یقه‌اش را خودش طراحی کرده بود؛ طوری که تک باشد و آنقدر تنگ بود که نشان دهد 9 ماه در رژیم تحت نظر دکتر فلانی بوده ...خدا کند لباس سفید سایزش باشد...

از دماغی که به اصطلاح عمل کرده بود تا دیگر آفساید نباشد که می‌گفت ساعت کاری‌اش را دوبرابر کرده بود تا هزینه‌اش را بدهد؛ خدا کند زیر خاک فرم دماغش خراب نشود....

از کرم‌ها و لوازم آرایشی مارک‌دار که صورتش را به نما بیاورد که خدا کند خاک، پوستش را خراب نکند... از گردنبندی که سفارش داده بود و می‌گفت آنقدر سنگین است که گردنم را خم می‌کند که یک‌میلیون تومان پول سرویس بدلش شده بود؛ خدا کند سنگ‌ها گردنش را سنگین نکنند....

از زیر نظر گرفتن این و آن و اظهار نظر کردن در مورد ظاهر مهمان‌ها که فلانی لب شتری بود یا صورتش را با چند مَن کِرِم هم نمی‌توان لکه گیری کند یا چقدر بد هیکل بود یا....

و باز دوباره برایش سوال بود که این همه؟ این همه می‌دویم آخرش به کجا می‌رسیم؟ مگر چند سال هستیم؟

چه چیزی می خواهیم برای خودمان ببریم؟ اصلا چیزی داریم؟ آنقدر درگیر ظواهر و مادیات می‌شویم که دیگر فرصت آرامش نداریم.

اما در یک چشم بهم زدن باید همه چی را بگذاریم و برویم...در تاریخ ؟/؟/؟...شاید الان...شاید فردا... شاید... همه اینها که الان زیر خاک هستند که از شمارش خارج است، یک زمانی بودند مثل من... اما چگونه بودن، مهم است! و من هم یک زمانی می‌روم مثل همه اینها...اما چگونه رفتن، مهم است!

3 روز گذشت

آمدیم دوباره سر خاک...تمام آن بلوک پر شده بود...خدایا به ما فهمی بده که سرگرم ظواهر نشویم؛ اگر شدیم دل دیگران را به خاطر سرگرم نشدنشان نشکنیم که اگر شکستیم ... دل که شکست تاوانش را خدا می‌داند و بس.

انتهای پیام/

اشتراک‌گذاری

  • همین چند دقیقه پیش زنده بود

دیدگاه‌ها

  • وارد کردن نام، ایمیل و پیام الزامی است. (نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد)
دیدگاه شما برای ما مهم است
پانزده به‌اضافه سه