- کد خبر: 47029
- بازدید: 649
- 1403/05/27 - 04:15:00
روایتی از یک فداکاری 7 ساله؛
آزاده اردبیلی که بهعنوان شهید شناخته شد
میر ولی جباری، آزادهای است که 10 روز مانده به یک سالگی سالگرد شهادتش، خبر اسارت او را به خانوادهاش در اردبیل دادند و گفتند: «این آقا در عراق اسیر است و این هم نامهاش».
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «سبلان ما»، میر ولی جباری، پاسدار شهیدی است که در آستانه یکسالگی سالگرد شهادتش، خبر اسارت او را به خانوادهاش دادند؛ میر ولی که در روز ۲۶ مرداد و همراه آزادههای دیگر به وطن بازگشته است هنوز هم تابلویی که اسم شهید «میر ولی جباری» بر آن نقش بسته را نگه داشته است .
این آزاده اردبیلی در گفتگو با خبرنگار «سبلان ما»، از دوران اسارت و بازگشت شکوهمندانهاش به وطن گفته است که در ادامه این گفتگو را بخوانید.
میر ولی جباری وقتی به جبهه رفت چند ساله بود، آیا مجرد بود؟
من میر ولی جباری متولد ۱۳۳۸ هستم وقتی برای اولین به جبهه رفتم ۲۵ساله، متأهل و صاحب دو فرزند دختر نازنین بودم و سومین فرزندم که بعد از اسارت من به دنیا آمد.
چرا میر ولی، پدر ۳ فرزند، بچههایش را تنها گذاشت و به جبهه رفت؟
من ۲۰ آذر سال ۱۳۶۲ به جبهه اعزام شدم، نمیتوانستم توی خانه بنشینم و ببینم دشمن تا پشت درِ خانه رسیده است، به امر امام در ۲۵ سالگی به جبهه رفتم.
همان اولینباری که به جبهه رفتم بعد از سه ماه اسیر شدم.
کدام منطقه و چطور اسیر شدید؟
در عملیات خبیر و جزیره مجنون هورالهویزه نزدیک غروب بود که پای چپم تیر خورد، شب همان جا ماندیم و فردا ظهر اسیر شدیم.
بعد از اسارت اول ما را به بیمارستان بصره بردند و دو ساعتی همینطوری آنجا ماندیم؛ اما این انتقال اسرا به بیمارستان به معنای مداوای ما و طبابت نبود؛ تصور کنید پایم که مجروح بود و دستانم را از پشت بسته بودند و چشمانم را هم بستند با همین وضعیت ما را به داخل کمپرسی انداختند که همین باعث شد چهار تا از دندههایم هم بشکند.
از وضعیت پایم خبر نداشتم و بعد از هشت روز با درد طاقتفرسای دندههای شکسته ما را از بصره به بغداد بردند.
بعد از چند روز شما را برای مداوا به بیمارستان بردند؟
بعد از ۱۵ روز از مجروحیتم من را با دندههای شکسته و پای تیرخورده برای مداوا به بیمارستان بردند و دو ماه و نیم بعد گچ پایم را باز کردند در حالی که پایم سیاه شده بود.
داستان این تابلویی که نوشته پاسدار شهید «میر ولی جباری» چیه که اینجا گذاشتید؟
ما که اسیر شدیم بعد از سه ماه بیخبری از من، پروندهام را به بنیاد شهید میدهند و میگویند که این میر ولی، شهید شده است و در پسابها مانده است.
بنیاد شهید به خانواده من خبر شهادتم را میدهد و اعلام میکند که میتوانید برای این شهید مراسم بگیرید؛ بعد مراسم سوم، هفتم و چهلم من هم برگزار میشود و این تابلو یادگار همان روزهای شهادت من و ایام بیخبری از من است.
تا اینکه ۱۰ روز مانده به اولین سالگرد شهادتم، یک نفر از طرف هلالاحمر در خانه را میزند و میگوید «این آقا در عراق اسیر است و این هم نامهاش» و این گونه از طریق هلالاحمر اولین نامه من در دوران اسارت را به خانوادهام میدهند و پدرزنم بعد از دریافت آن نامه یک گاو قربانی میکند.
در طول ۱۱ ماهی که طول کشید تا هلالاحمر بیاید و اسم ما را در فهرست صلب سرخ بنویسد ما را کتک میزدند، اما هرچقدر هم که میزدند ما حرف نمیزدیم؛ هشت تا از دندانهایم را کشیدند تا اسم فرماندهام را بگویم؛ ولی لام تا کام حرف نزدم.
روزهای سختی بود؛ اما فقط نصرت و لطف الهی بود که ما را از آن اسارتگاه سخت نجات داد.
وقتی وارد ایران شدید چه کردید؟
وقتی وارد خاک وطن شدیم سینهخیز روی زمین افتادیم و بر خاک وطن بوسه زدیم.
وقتی بعد از سالها اسارت به شهر و منزلتان بازگشتید، چه اتفاقی افتاد؟
وقتی ما را به خانه آوردند؛ چون بچههایم را ندیده بودم، آنها را نمیشناختم؛ از دو دخترم یکی پنجم درس میخواند و دومی چهارم و پسرم که ۴۰ روز بعد از اسارت من به دنیا آمده بود وقتی من از اسارت برگشتم کلاس دوم بود .
دخترانم را در آغوش گرفتم و داشتم میبوسیدمشان که پسری انگشتش را به پهلویم زد و گفت: «بابا من هم پسرت هستم مرا هم بغل کن»، و من دختران و پسرم را آغوش گرفتم و یک دل سیر بوسه بارانشان کردم .
چطور میشود که یک پدر فرزندانش را بگذارد و به جبهه برود؟
اطاعت از رهبری زمان و مکان نمیشناسد اگر الان هم امام امت فرمان دهند، اطاعت امر خواهم کرد؛ ما آزادگان در بدترین شرایط و با انواع و اقسام شکنجهها همچنان پای آرمانهایمان وفادار ماندیم و خواهیم ماند.
انتهای خبر/
دیدگاهها