- کد خبر: 14536
- بازدید: 508
- 1393/10/25 - 16:44:41
پنج شنبه ها با شهدا؛
هر جا که نیاز انقلاب را احساس می کرد حضورداشت
دومین فرزند خانواده «بهرام خورشیدی » به دنیا آمد . تیر ماه بود و هوا گرم و حضور نوزادی پسر دل خانواده را گرمتر کرد . او را بهلول نام نهادند .
به گزارش سبلانه به نقل از ارس تبار هسته های اولیه«اصلاندوز » از توابع شهرستان پارس آباد در استان اردبیل تازه در حال شکل گیری بود که دومین فرزند خانواده «بهرام خورشیدی » به دنیا آمد . تیر ماه بود و هوا گرم و حضور نوزادی پسر دل خانواده را گرمتر کرد . او را بهلول نام نهادند . پدر بهلول کارمند سازمان آب بود و همین امر رفاه نسبی خانواده را تامین می کرد .
دوران خردسالی بهلول با جست و خیز های بچه گانه و توپ بازی گذشت . مادرش به یاد می آورد که بهلول بچه ای بود دوست داشتنی و زیبا .
هنگامی که وارد دوران کودکی شد وضع خانواده بهتر شده بود . حالا آنها می توانستند خانهکاه گلی جنب مسجد را ترک کرده و خانه جدیدی برای خود دست وپا کنند که آبرومندتر بود و اجازه می داد زندگی در آن جریان روانتری داشته باشد .
پدرش او را در مدرسه ابتدایی اصلاندوز ثبت نام کرد . بهلول بی هیچ تشویش و دلهره ای به مدرسه رفت و خیلی زود با محیط و نظم آن انس گرفت .در همان دوران کودکی به راحتی احساس می شد که رفتار اصولی و نظم را دوست دارد و این امر در زندگی او همیشه ادامه یافت .
سالهای ابتدایی را با موفقیت سپری کرد . تکالیفش را به دقت انجام می داد و خوب نقاشی می کرد .
دوران راهنمایی را در مدرسه دکتر بهشتی اصلاندوز خواند . آنجا بود که از پدر و اطرافیان چیزهایی از انقلاب و امام خمینی و ستمهای شاه شنید . اما هنوز انقلاب تا اصلاندوز فاصله داشت . فاصله ای اندک .
بهلول وارد دبیرستان شهید نواب صفوی اصلاندوز شد .حرف وحدیث خانه ومدرسه به سرعت در حال دگرگونی بود .درکشور حوادث مهمی درحال اتفاق افتادن بود . سال اول دبیرستان بود که انقلاب پیروز شد و بهلول در فضای دیگری نفس کشید . آن کودک لاغر اندامی بود که هنوز هم اهالی خانواده اش با لبانی پر از خنده به یاد می آوردند که یک روز کم مانده بود باد او را با خود ببرد ، دیگر جوان انقلابی پا گباخته ای شده بود . در بسیج دانش آموزی ، هسته مقاومت و مسجد و مدرسه یود زیرا در آن سوی کشور جنگ بود . جنگی که همه کشور را تهدید میکرد .
در خردا ماه سال 1361 مدرک تحصیلی خود را در رشته «اقتصاد اجتماعی » گرفت . احساس کرد که حالا راحت شده است و می تواند با خیال راحت دین خود را به کشور اده کرده و برای رسیدن به آرزوهایش تلاش کند . آرزوی پیروزی در جنگ .
جوان پر آذرم به فاصله ای اندک یعنی در 21/5/61 وارد جنگ شد و قبل از هر چیز دفترچه خاطراتی خرید تا هرآنچه را که نوشتنی میداند در آن بنویسد.
در همین دفتر است که اکنون بخشهایی از حافظه زمان و مکان به همت آن دانش آموز پر شور دیروزی نقش بسته است . خاطراتی که اجبار جنگ اجازه نداده است مرتب و منظم نوشته شود. به واسطه همین دفتر است که می بینیم رزمندگان جوان و نوجوان چگونه دم را غنیمت می شمردند تا در جبهه باشدو چگونه و چقدر از بی برنامگی رنج می بردند .
این دفتر شامل گزارش مختر احوالات خصوصی هم هست . در جایی می خوانیم که بهلول با دوستانش به سیر و سیاحت می رود . به سینما رفته فیلم «دادا » را می بیند و گریه می کند .او به احوالات اطرافیان نیز توجه می کند و در می یابد : مردمان همه جا مثل هم هستند .
به پشت جبهه که برگشت دلش در همان جاها بود .همانجا که گاهی زیر غرش توپ و خمپاره می نشست و چهره ی مورد علاقه خود را تمثیل می کرد و یا برای خانواده و دوستانش نامه هایی می نوشت و اظهار اطمینان می کرد که «جای نگرانی در بین نیست »
با پایان ماموریت به خانه برگشت . اما نمی توانست در خانه بنشیند زیرا در این جنگ موضوع شرف ملی مطرح بود و اسلام و کفر . دوباره و این بار به عنوان عضوی از گردان جندالله و سرباز پاسدار ودر حالی که سیستم بی سیم گردان را اداره می کرد ، وارد منطقه جنگی کردستان شد .
آنچه بهلول خورشیدی برای خانواده و دوستانش می نوشت تنها بیانگر آرامش اقیانوس بود .جبهه، جای نگرانی بود .جنگ بود . ضد انقلاب بود . منطقه بزرگی از کشور آلوده به مین بود .جائی که بهلول در روی آن خدمت می کرد.
پیشاشی همه می رفت بی سیم چی گردان . پیشاپیش همه! چشم از پیش پا بر نمی داشت و تمام جان خود را در گوشها و چشمهایش ناهده بود تا نگذارد چشم زخمی به گردان برسد .
خمپاره ها و توپها در هوا صفیر می کشید .شامگاه بود که ناگهان با انفجاری به هوا پرتاب شد و بر زمین افتاد . مگر نه این است که آرزو می کرد اولین شهید زادگاه خود باشد !
همرزمانش نتوانستند کاری صورت دهند .آنجا روی خاکهای سردشت سمت چپ بدنش پر از ترکش شده بود . خ.ن برخاک نشت می کرد ودرحالی که هوا لحظه به لحظه تاریکتر می شد و او احساس سبکبالی می کرد دیگر در نمی یافت چرا بعضیها گریه می کنند در حالی که جائی برای گریه نبود و در آن دوردستها ... نگاه کن ... نگاه کن !
در حسینیه شهدای اصلاندوز او را دفن کردند . شهر مدتها سیه پوش شده بود .
دیدگاهها