- کد خبر: 6722
- بازدید: 1,376
- 1393/04/05 - 16:14:27
پنج شنبه ها با شهدا؛
زندگینامه شهید حمداله نعمتی
نوجوان دلسوزی بود که قیافه ای جدی ومصمم داشت با گونه ای دوست داشتنی ، موهای سرش پرپشت و صاف و نرم بود .
به گزارش سبلانه به نقل از ارس تبار ،رابطه خوبی با خویشاوندان وهمسایگان داشت و به همین دلیل آنها نیز او را دوست می داشتند .این شهیدی که فقدانش دردناک بود و روزگاری برادرزاده اش را سوار ترک دوچرخه می کرد و در زادگاهش با خوشحالی تمام به گردش می برد و آن گاه که هنوز هفده ساله شده بود ، شهید شد ؛ شهید حمداله نعمتی است .
چهارمین فرزند خانواده بود که یک روز خوب بهاری در « اصلاندوز » مغان به دنیا آمد . آن روز پانزده اردیبهشت ماه سال 1347 بود .
خانواده اش یک قطعه زمین پنج هکتاری داشتند و تعدادی گاو ... درهر حال با وضعیت مالی متوسطی که گاهی پهلو به پهلوی فقر می زد ، امرار معاش می کردند .
پدرش به یاد می آورد که فرزند خردسال در پشت مادر بزرگ شد و تقریباً از آن گاه که تاتی کرد و به راه افتاد به بازی با دوستانش پرداخت . بازیهایی که کلیات آن ها در یاد پدر مانده ام جزئیات در گذر زمان ها از خاطره ها گم شده است .
هنگامی که به دوران کودکی گام نهاد ، خانواده اش همچنان در اصلاندوز اقامت داشتند و با دامداری و کشاورزی روزگار می گذرانیدند .
با رسیدن به سن مدرسه ، پدر او را ابتدایی اصلاندوز ثبت نام کرد . وضع درسی اش تعریفی نداشت . بیشتر به بازیهای کودکانه می پرداخت تا درس خواندن و با این همه از شرارت و دعوا متنفر بود.درهمین دوران بود که دوتا از دوستانش در مدرسه دعوا کردند و حمداله مداخله کرد تا آنها را از هم جدا کند و خودش در وسط دو معارض قرار گرفت و دو طرف کتک خورد . بعدها یک روز سر مزرعه این ماجرا را به پدرش نقل کرده بود .
علاقه ای به درس نداشت و پدر هم زیاد اصرار نکرد. این است که دوره راهنمایی را تجربه نکرد و در کارهای خانه خصوصاً کشاورزی به کمک خانواده برخاست . اما چه شد که این فرزند اصلاندوز (اصلان: شیر ، دوز: دشت ) دلش هوای جبهه کرد ؟
این را کسی به درستی نمی داند . این قدر می دانیم که او بچه ورزش و مسجد بود . خانه شان در همسایگی مسجد بود واز همان روزگار کودکی جذب مسجد شده بود و ماه هابود که بچه های بسیجی حشر ونشر داشت .
این دوستان نوجوان در عرصه های مختلف زندگی از اعتقاد و ایمان محکمی برخوردار بودند و طرفداری از امام خمینی ، حلقه ارتباطی و نقطه اشتراک فکری آن ها بود .
پدرش می گوید خاطره زیادی از او همیشه در یادهاست و خواهد بود .
این یادمان بزرگ و فراموش نشدنی ، به همه و مخصوصاً به پدر حرمت می نهاد و در کارهای خانه هوای مادرش را داشت .
چگونه وادر دوران جوانی شد ؟
هنوز نوجوان بود و تازه تک و توکی موهای نرم در سیبیلش رسته بود که اصرار خانواده را بی پاسخ گذاشت و به جبهه رفت .
پدر ومادر می دانستند که اصرار و پافشاری آنها فایده ای نخواهد داشت . زیرا این تجربه را زا پسرشان داشتند که روزی می خواست برای بازی با دوستانش بیرون برود . پدر خواست مانع شود حمدالله گفت پدر من باید بروم زیرا قول داده ام . من تو را دوست دارم ، ولی باید به قول خود عمل کنم .
عمل کرد. زیرا لابد به دوستانش قول داده بود که با هم به جبهه بروند . او رفت چگونه؟!
« من چندین بار خواستم جلوی او را بگیرم . زیرا می خواستم برایش عروسی بگیرم ، اما نتوانستم . آن روز او را تعقیب کردم . دیدم که از زیر سیم خاردار وارد جمع بسیجیان شد و با آنها به جبهه رفت »
نوجوان دلسوزی بود که قیافه ای جدی ومصمم داشت با گونه ای دوست داشتنی ، موهای سرش پرپشت و صاف و نرم بود . غالباً گرفتاری ها و مشکلات خود را با پدرش در میان می گذاشت و آرزو داشت جنگ تمام شود و مردم زندگی از خوب وموفقی برخوردار بوده باشند .
هنگامی که به جبهه رفت ، شانزده سال و هشت ماه عمر داشت . در تاریخ 10/02/1365 در منطقه فاو و در فرایند یکی از والفجرها براثر اصابت ترکش به سر وسینه و بر زمین افتاد و جهان مادی و جسم خاکی را پشت سر نهاد تا او به سوی لایتناهی اوج بگیرد .
او بارها از جبهه به خانواده نامه نوشته و به افراد فامیل سلام رسانده بود.
"یادش گرامی باد"
دیدگاهها