سبلان ما

پایگاه خبری تحلیلی

سبلان ما

دوشنبه 27 مرداد 1404
  • کد خبر: 7373
  • بازدید: 2,514
  • 1393/04/19 - 19:38:14

روایت زندگی شهید محمد بنیادی از زبان مادرش

محمّد رو به مادرش کرد و گفت: مادر سيب را با چه نيتي خوردي؟ مادرش گفت: هيچ؛ او گفت که چرا نيّت نکرده خوردی؟! ای‌کاش نيت می‌کردي که من شهيد شوم.

به گزارش سبلانه به نقل از شکوه فرهنگ، در يازدهمين روز از دی‌ماه سال 1344 اولين فرزند حسين آقا و رحيمه خانم قربان زاده در روستاي خانقاه عليا از توابع بخش مرکزی شهرستان نمين به دنيا آمد که پدر و مادرش نام او را محمد گذاشتند. حسين آقا کارگر شهرداري بود و رحيمه خانم نيز در خانه به خانه‌داری و تربيت فرزندان می‌پرداخت و گاهي نيز در خانه‌ی ديگران کار می‌کرد. وضعيت خانواده‌ی بنيادي ازلحاظ مالي قبل از تولد محمد و بعد از تولد او بد بود به همين دليل مادر خانواده نیز مجبور به کار کردن می‌شد و محمد از همان دوران خردسالي همراه مادر می‌رفت و به او کمک می‌کرد و علاوه بر آن در روستا با دوستان خود بازي می‌کرد، دوستاني از قبيل سليمان ايمان نژاد، احمد و محمد محمدي، محمد بيرامي و برادر کوچک خود علي. رفتار محمد با دوستانش خوب و مهربانانه بود. آن‌ها گاهي نيز انجير می‌فروختند.

 

دوران خردسالي محمد در روستاي خانقاه سپري می‌شد، وضعيت آن‌ها روزبه‌روز بهتر می‌شد طوري که در هفت‌سالگی محمد زماني که به مدرسه می‌رفت وضعيت آن‌ها ديگر متوسط شده بود. با رسيدن سال 1351 محمد نيز با شور و شوق زيادي آماده‌ی رفتن به مدرسه می‌شد و دوران ابتدايي خود را در مدرسه‌ی مطلعي نمين شروع کرد. پدر شهيد از خاطرات درس خواندن او می‌گوید:محمد بچه‌ی درس‌خوانی بود به‌محض آمدن از مدرسه قبل از اينکه کاري انجام دهد و يا حتي غذايي بخورد تکاليف خود را انجام می‌داد، مثل برادران کوچکش شلوغ نبود بچه‌ی آرام و متيني بود، او علاوه بر مدرسه، قرآن نيز ياد می‌گرفت، هرچند کلاسي و يا جاي خاصي براي فراگيري قرآن نبود اما يک فردي بلد بود که به آن‌ها ياد می‌داد. او بعد از اتمام کردن تکاليف مدرسه‌اش و کلاس قرآن در نانوايي نيز کار می‌کرد، چون وضع اقتصادي ما خوب نبود و او دوست نداشت که مادرش کار کند و حتي از اين مسئله ناراحت می‌شد خودش به نانوايي می‌رفت تا ديگر مادرش کار نکند، با کمک او به وضع اقتصادي خانواده، وضعمان کم‌کم بهتر می‌شد».

 

 

و در مورد رفتار او با کودکان ديگر نيز می‌گوید: محمد از همان دوران خردسالي و حتي در کودکي، محترمانه با دوستانش رفتار می‌کرد سعي می‌کرد به همه‌ی دوستانش کمک کند حتي اگر کمک مالي باشد هرچند خود و خانواده‌اش بيشتر از هرکسی نيازمند بودند، اگر دوستانش مشکلي داشتند هميشه با او در ميان می‌گذاشتند و او با پول‌توجیبی خود به آن‌ها کمک می‌کرد.»

 

آري محمد از همان کودکي مردي بود که ديگران و دوستانش می‌توانستند در سختی‌ها به او تکيه کنند.

 

محمد دوران کودکي خود را همچنان در روستاي خانقاه عليا سپري می‌کرد و سال‌های ابتدايي تحصيلات خود را سال‌به‌سال پشت سر می‌گذراند، سال پاياني تحصيلات ابتدايي او و سال‌های آغازين دوران راهنمایی‌اش در مدرسه‌ی شهيد شيردل شهرستان نمين همزمان بود با پيروزي انقلاب اسلامي، اين در حالي بود که او نيز فعالیت‌های انقلابي هرچند کم‌رنگ، داشت.

 

 برادر شهيد نقل می‌کند: يک روز در سال‌های انقلاب من و محمد می‌خواستیم به حمام برويم درراه موج مخالفان رژيم شاهنشاهي را ديديم که سوار ماشين می‌شدند و براي شرکت در تظاهرات به سمت شهر می‌رفتند، ما هم وسايل حمام خود را يواشکي داخل حمام گذاشته و به مردم پيوستيم و سوار ماشين وانت شديم و تا وسط شهر رفتيم و شعار داديم بعد از کمي همهمه ميان مردم افتاد که عکس می‌اندازد، همه سرشان را پايين می‌انداختند و ما هم چيزي نمی‌فهمیدیم اما به تبعيت از آن‌ها ما نيز سرمان را پايين انداختيم تا عکس از ما نيز گرفته نشود، ما آن روز نتوانستيم به حمام برويم و فرداي آن روز چون معلممان گفته بود، تميز و مرتب به مدرسه برويم ما را دعوا کرد».

 

هرچند وضعيت تحصيلي محمد خوب و وضعيت اقتصادي خانواده بد نبود اما براي بهبود وضعيت اقتصادی‌شان، دست از درس و مدرسه کشيد تا کار کند و کمک‌خرج خانواده باشد، اگرچه اين کار کردن تا حد انجير فروختن بود. کار در نانوايي همچنان ادامه داشت. حسين علاوه بر کار کردن فعالیت‌های ديگري نيز داشت، خانواده از فعالیت‌های او چنين می‌گویند: در تمام مراسمات مسجد حضور داشت و در اين روزها بيشتر به کلاس قرآن که ديگر در مسجد تشکيل می‌شد شرکت می‌کرد، او کار کردن در مسجد را نيز خيلي دوست داشت. رابطه‌ی محمد با دوستانش در دوران نوجواني نيز مثل گذشته بود، او همواره در سختی‌ها و مشکلات تکیه‌گاهی براي دوستانش بود. با همسایه‌ها، بزرگان روستا، خويشاوندان نيز صميمي و درعین‌حال محترمانه رفتار می‌کرد. به همه مهر می‌ورزید و همه نيز او را دوست داشتند. برادر شهيد از روابط او با خانواده، همسايگان، بزرگان و دوستان چنين می‌گوید: «رابطه‌ی خوبي با خانواده داشت، چون ما کوچک‌تر از او بوديم، هميشه او پول‌توجیبی ما را می‌داد، سعي می‌کرد خودش کار کند و محتاج کسي نباشد و به مادر نيز پول می‌داد تا او نيازي به کار کردن نداشته باشد، با همسايه نيز مهربان، خوش‌برخورد و خوش‌صحبت بود. رابطه‌اش با آقايان احمد محمدي، محمد بيرامي و سليمان ايمان نژاد همچنان ادامه داشت. محمد به همه‌ی کساني که به‌نوعی با او رابطه داشتند. چه کوچک و چه بزرگ، احترام قائل بود و در همه‌ی روابطش شرم و حيا حرف اول را می‌زد.او همواره از جانب همسايگان و دوستان ستوده می‌شد و این‌ها همه نشان از وجود بی‌آلایش او بود که عشق در آن موج می‌زد».

 

آري عشق در قلب کوچک محمد هميشه موج می‌زد، عشق به پدر و مادرش و عشق خدمت به آن‌ها، که بيش از همه آن‌ها را دوست داشت. مادر شهيد خانم رحيمه قربان زاده خاطره‌ای در اين مورد تعريف می‌کند.

 

يک روز که محمد 12 يا 13 ساله بود باهم به بازار رفتيم و چند کيلو ميوه خريديم، درراه محمد از من خواست که اجازه دهم او میوه‌ها را بردارد. هرچند من نمی‌خواستم او قبول نکرد. راهي روستا شديم، درراه من مدام خسته می‌شدم و استراحت می‌کردم وسط‌های راه بوديم که ماشيني از راه رسيد، خواست که ما را برساند، اما محمد قبول نکرد و گفت دوست دارم مادرم بر پشتم بنشانم و به خانه ببرم.

 

 زماني که به روستا رسيديم يکي از زنان همسايه را ديديم باهم احوالپرسي کرديم و بعد، از محمد پرسيد که چه خریده‌ایم، محمد گفت که سيب و پرتقال گرفته‌ایم سپس هم يکي از سیب‌ها را که بزرگ‌تر از همه بود برداشت و سه قسمت کرد، هر سه شروع کرديم به خوردن. بعد از تمام شدن محمد رو کرد به من و گفت: مادر سيب را با چند نيتي خوردي؟ گفتم هيچ و او گفت که چرا نيّت نکرده خوردی سپس افزود: ای‌کاش نيت می‌کردي که پسرت بزرگ شود و به شما خدمت کند و شما از وجود او بهره‌مند شويد، نيت می‌کردي که من شهيد شوم، او آن حرف را زماني می‌زد که هيچ خبري از جنگ و جبهه نبود. او واقعاً هميشه به من خدمت می‌کرد، مرا به بازار می‌برد. کارهايم را انجام می‌داد و نمی‌گذاشت زياد کارکنم. او واقعاً يک فرشته بود، يک فرشته‌ی باشرم و حيا که هیچ‌وقت به کسي حتي کوچک‌تر از خود بی‌احترامی نکرد.

 

سرآغاز دوران جواني محمد همزمان بود با مهم‌ترین مرحله از زندگي او و آن چيزي نبود جز ازدواج و تشکيل خانواده در تاريخ 61/11/28.

 

 پدر شهيد در مورد دوران ازدواج او می‌گوید: «محمد اصلاً دوست نداشت ازدواج کند چراکه جنگ بود و او دوست داشت به جبهه برود و می‌گفت که ازدواج مانع اين هدفش می‌شود، اما با اصرار من و مادرش بالاخره تن به ازدواج داد، مراسم عقد و ازدواج خيلي ساده و در خانه برگزار شد و بعد از ازدواج نيز به دليل علاقه‌ی زياد به من و مادر و خانواده‌اش با ما يکجا زندگي کرد و مخارج خود را با کارگري تأمين نمود. رفتار خوب او شامل همسرش نيز می‌شد، او نسبت به گذشته مسئولیت‌پذیرتر شده بود».

 

محمد در برابر مشکلات هميشه به خدا توکل کرده و به او پناه می‌برد. نماز می‌خواند و از او می‌خواست تا مشکلات را حل کند. او فرد خانواده‌دوستی بود و علاقه‌ی وافري به پدر و مادرش داشت و بزرگ‌ترین آرزوي او نيز خدمت به پدر و مادر و بردن آن‌ها به مکه و کربلا بود. خوشحالي آن‌ها تنها آرزوي او بود.

 

سال‌های جنگ بود و محمد همچنان قصد رفتن به جبهه را داشت، او معتقد بود دشمن يک تجاوزگر است و اگر در مقابل آن‌ها ايستادگي نشود فردا و پس‌فرداها به روستاي ما نيز آمده و کودکان را نيز خواهند کشت.

 

 

سال 1362 بود که او می‌خواست داوطلبانه در جنگ شرکت کند که با رسيدن موعد سربازي اشتياق او براي اين حضور، مضاعف شد، پس از مدتي او از طريق ارتش عازم جبهه‌های نبرد حق عليه باطل شد و در جبهه با مسئوليت خدمه توپ مشغول خدمت شد.

 

روزها می‌گذشت و محمد ماه‌های خدمت سربازي خود را پشت سر می‌گذاشت، در اين مدت او صاحب دختري نيز شده بود؛ اما گويي او از عاقبت خود خبر داشت. سفارش‌های خود را آن‌هم بيشتر در مورد پدر و مادرش به اطرافيان می‌کرد.

 

درنهایت محمد بنيادي در تاريخ 19/2/1365 در حين درگيري با نيروهاي بعثي عراق براثر اصابت ترکش خمپاره به پیکرش در منطقه‌ی شرهاني شهر موسيان از استان ايلام به مقام والاي شهادت نائل گشت و پيکر پاکش در گلزار شهداي نمين به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/*

اشتراک‌گذاری

  • روایت زندگی شهید محمد بنیادی از زبان مادرش

دیدگاه‌ها

  • وارد کردن نام، ایمیل و پیام الزامی است. (نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد)
دیدگاه شما برای ما مهم است
شانزده منهای هفت