سبلان ما

پایگاه خبری تحلیلی

سبلان ما

یک‌شنبه 14 اردیبهشت 1404
  • کد خبر: 4229
  • بازدید: 1,439
  • 1391/09/09 - 13:35:04

چرخ هاي من بال هاي من/ پرندگان بي بال/

چشمان منتظر آنها هرگز نگاه تو را فراموش نمی کنند

اختصاصی سبلانه: در قطعه ای از بهشت، هم بازی امیر محمدها شو کنارشان بنشین و دستانشان را بگیر، اگر خوب گوش کنی صدای شکستن بند بند،دل هایشان را خواهی شنید، چشمان منتظر آنها هرگز نگاه تو را فراموش نمی کنند ...

در دنياي ماشيني گويا عاطفه و احساس رنگ باخته و محلي از اعراب ندارد و همه چيز به اصطلاح معروف 2*2تا= 4 تا مي شود، اما هستند خيلي ها كه اين گونه نمي انديشند و عمل نمي كنند... در محاصره اين دنيا انگار تقويم و سر رسيدهاي روميزي و ديواري و ... شاقول همه چيزهاست ساده تر بگويم يعني فقط با ديدن سالروز فلان حادثه و رخداد تاريخي به ياد برخي ها، بعضي ها و خيلي خاطرات تلخ و شيرين مي افتيم و چون در اين قالب زندگي مي كنيم زود از اين فضا خارج شده و به اصطلاح عاميانه خودمان، اعصابمان را درگير تلخي ها نمي كنيم.

12 آذر ماه روز جهاني معلولين هم يكي از اين روزهاست... براي خبرنگار سبلانه فرصتي بود كه با وجيزه حاضر دنياي معلولين را در اين حدوحصر به قلم بكشد، باشد كه براي سركشي به اين عزيزان از اين پس از قالب تقويم زمان در بياييم و هر از چندي به سراغشان برويم باشد كه در دفتر اعمالمان ثبت شود.

اينجا مرکز نگهداری و توانبخشی حضرت ابوالفضل(ع) اردبیل است، درفاصله چند متری درنگهبانی تا ورودی ساختمان درختانی سر سبز سر به فلک کشیده اند، ساختمان چند سالی عمر کرده ولی از بیرون نو نوار به نظر می رسد یکی از دوستانم چند باری به اینجا آمده، اهالی ساختمان با دیدن او به استقبالمان آمدند و دور ما حلقه زدند، مرتضی هشت ساله که همراه ما برای عیادت آمده بود، کیف مدرسه اش را روی چمن گذاشت و مشغول بازی شد نگاه هر سه نفری که روبروی ما نشسته بودند به کیف آبی مرتضی گره خورده بود و چشم از آن بر نمی داشتند و  بعد سمت نگاهشان با حرکت من و دوستانم عوض می شد.

جلو تر پای پله ها، جمعی 20 نفره از آدم بزرگ ها روی پتو نشسته بودند و دستانشان سمت خورشید نشانه رفته بود درآن محفل کسی حواسش به لباس والنگوی طلای بغل دستی اش نبود آنجا دروغ و غیبت جایی نداشت حرف های یکدیگر را خوب می فهمیدند آنکه معلول جسمی بود حواسش به معلول ذهنی بغل دستیش بود تا مبادا زمین بخورد کنار پتوها دمپایی های پلاستیکی رنگی روی هم تلنبار شده بود؛ چرم اصل، رنگ سال و مد روز مفهومی ناشناخته برای این جمع بود.

 اهالی این ساختمان بیشتر از هر چیز گرانبها در جهان، نیاز مند عاطفه و محبت بودند؛ دختری با دامن بلند و گشاد جلوی در اصلی به ما خوشامدگفت از مسئول اجازه گرفتیم تا به اتاق بچه ها برویم ،با صدای یکی از پرستارها به خودمان آمدیم سمت راست، اتاق بچه ها این جاست؛ با آنکه راهرو بزرگ نبود اما خیلی طولانی به نظر می رسید، دیوار های راهرو سرد و بی روح، دراتاق ها نیمه باز بود و خادمان هر یک مشغول کاری، یکی مشغول عوض کردن لباس و دیگری پتوهای کثیف را جابجا می کرد و کمی آن طرف تر، یکی زمین را می شست....

خادمان اینجا بی منت دوست داشتن را خوب یاد گرفته اند، گلایه خادمان از پدرو مادرهایی است  که گل هایشان را در کنج این اتاق ها تنها گذاشته اند و حتی زحمت دیدن آنها را به خود نمی دهند، اتاق بچه ها دیوارهایش سرد و بی روح با پنجره هایی نرده دار که دور تا دور آن تخت هایی کوچک چیده شده و بعضی تخت ها خالی اند...

وسط اتاق دو پتو پهن است و انسان هایی با جثه های کوچک، دستان و پاهایی لاغر و نحیف به پشت یا پهلو خوابیده اند و خبری از فرش های قیمتی نیست، در این اتاق نه خبری از اسباب بازیهای مجلل است و نه بازی های شاد کودکانه، تخت هایی دور تا دور اتاق چیده شده و انسان هایی که تمام دنیانشان محدود به همین اتاق و ساختمان و محوطه حیاطش است و تنها دل خوشی شان تماشای برنامه کودک از تلویزیون نصب شده به دیوار اتاق شان و دیگر هیچ.

مات و مبهوت نگاهشان می کنم این جا دیگر فرزند دکتر و مهندس و کارگر بودن معنایی ندارد و هو ییتشان برگه کوچکی است که بالای تختشان چسبانده اند؛ کنار تخت شیدا ایستادم دستم را گرفت و به چشمانم خیره شد بدنم یخ زده گرمای دستش را حس می کردم؛ نمیدانم در دنیای او من شبیه که بودم؟ آیا با دیدن من کسی را به خاطرمی آورد؟ نمی دانم هر چه بود فقط خود شیدا می دانست. نوازشش کردم کمی صورتش را چرخاند و به روبرو خیره شد و دستم را رها کرد. انگار پاهایم مال خودم نبودند به زحمت از زمین جدایشان می کردم.

 تخت بغلی مال آیناز بود آیناز حتی به من نگاه هم نکرد من برایش ناآشنا بودم و تخت های بعدی و بعدی و اسمائی که مدام عمه،عمه می گفت وآب می خواست و همین دو کلمه تمام واژه های ذهن او بود.

بعضی ها دستانشان در آستین بلوزشان مخفی بود، دستان مخفی شان برایم سوال بود اما وقتی دیدم بچه ای بی محابا خود را به این طرف و آن طرف می کوبد راز دستان مخفی شان را فهمیدم. این جا  گذر ثانیه ها معنایی ندارد و صدای پای مرگ به خوبی حس می شود، نگاه های خیره و چشمان منتظر...

این جا حتی می شود گفتگوی دیوارها، همهمه فریادهای خسته تر از صدا را شنید، دل توان تحمل نداشت و چشم یارای دیدن ودلداری این دو شنیدنی تر؛ دل میگفت ای چشم غبار از پرده برگیر و بی ریا بنگر و چشم صبورانه جواب میداد:ای دل چشمه جوشان محبت باش و بی مهری ها را طاقت بیار؛ و  من حیران و سرگردان، نکند نگاهها و اشک هایم اذیت شان کند...

 سرم را چرخاندم یکی از بچه ها یی که روی پتو بود، توجه ام را به خود جلب کرد نگاه او بدنبال ما بود کنارش نشستم پارچه ای روی بدنش کشیده اند دست و پایش هم تکان نمی خورد فقط نگاه می کرد نگاه او بامن حرف می زد و چشمانش تنها راه ارتباط او با دنیای خارج بود پشت این نگاهها چه چیزی پنهان است؟ کاش می دانستم...

در این اثنا پرستاری آمد و گفت می خواهید پسرامو نو ببینید؟ ما هم از خدا خواسته به دنبالش راه افتادیم رنگ آبی مات، راهرو را بی روح تر جلوه می داد اتاق پسرها هم مستطیلی شکل دور تا دورش تخت های کوچک گذاشته شده بود روبروی اتاق پسرها که رسیدیم دست کوچکی ما را به سمت خود می خواند  امیر محمد هشت ساله می توانست حرف بزند تا ما را دید دست تکان داد دستش را در دستم گرفتم و سلام کردم با زبان کودکانه اش جواب سلامم را داد و ذوق زده ازماشینش گفت وقتی ازش پرسیدم کی رو بیشتر از همه دوست داره و چقدر ؟ دستاشو بالا برد وتعداد انگشت هاشو نشون دادو گفت به اندازه اینا خاله مهرنازرو دوست داره؛ امیر محمد گفت قرار برن سفر، کجا ! خاله مهرنازش را که دید کلی ذوق کرد و کمی خودش را جلو کشید پاهایش طوری بود که نمی توانست روی پا بایستد و نشسته خود را این ور آن ور می کشید و دستهایش هم کمی جمع شده بود اما در رویاهایش از مدرسه و خیابان های اطرافش حرف می زد. دکتر امیر محمد، ماشین امیر محمد رو از کنار تختش برداشت و بهش داد تا باهاش بازی کنه ؟ ماشینش زرد بود می خواست با ما بازی کنه ماشینو هل دادم تا بره طرف امیر؛ ازش پرسیدم امیر تو ماشینت کیا نشستن؟ گفت: هیچ کس پس مامان بابا چی؟ امیر: مامانم باهام قهره و نمیاد دیدنم، وقتی حرف مادرش به میان می آمد به هم می ریخت و زبو نش لکنت می گرفت،خیابون های ذهن امیر مثل دنیای واقعی اش پر بود از خالی! امیر محمد سرعت ماشینش رو زیاد کرد و رد شد و رفت.

علی اکبری که جلوی بهزیستی رهایش کرده بودند بی صدا خوابیده بود و دو سه تختی آن طرف تر قطرات اشک آرام بر روی گونه های کودکی می غلطید، چشمان بارانی کودک فریاد بی صدای درد های او بود با آن که توان حرف زدن نداشت اما رد پای دردهای درونی اش درچهره بارانی اش نمایان بود او با تمام توان می خواست که دنیایش را درک کنیم اما افسوس که من زبانش را نمی فهمیدم واز مرحم دردش خبر نداشتم .

 خدایا این چه پرده ایست که بین من و او کشیده ای؟ آن طرف تر امیرحسین انگاربه سجده رفته بود؛ سرش را روی دو دست گذاشته و خوابیده گویا در خواب نیز سجده شکربه جا می آورد، در تخت بغلی بچه ای با دیدن برنامه کودک بی صدا بالا و پایین می پرد و رضای21 ساله که فقط از چین و چروک صورتش می توان فهمید بزرگتر از همه است... ومن حیران از کار دنیا !

اگر می شود با نوازشی خوشحالی را در چهره غریبانه این بچه ها دید پس چرا دنیا یشان پر از بی مهری هاست؟ اگر خوب گوش کنیم در کوچه پس کوچه های شهر صدایشان را خواهیم شنید که دستان کوچکشان نیازمند یاری من و توست و گرمای پر مهر دستان ما را می طلبند...

در قطعه ای از بهشت ، هم بازی امیر محمد ها شو کنارشان بنشین ودستانشان را بگیر اگر خوب گوش کنی صدای شکستن بند بند،دل هایشان را خواهی شنید، چشمان منتظر آنها هرگز نگاه تو را فراموش نمی کنند...

گزارش از: سمیه شاهی- مهین روح نواز

انتهای پیام/

اشتراک‌گذاری

  • چشمان منتظر آنها هرگز نگاه تو را فراموش نمی کنند

دیدگاه‌ها

  • وارد کردن نام، ایمیل و پیام الزامی است. (نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد)
دیدگاه شما برای ما مهم است
چهارده منهای سه