- کد خبر: 5686
- بازدید: 959
- 1393/03/02 - 21:47:12
شهیدی که با مدارک شناسایی عراقی ها به کربلا رفت
در جریان یکی از عملیات ها دفاع مقدس شهیدی با مدارک شناسایی عراقی ها به کربلا رفت بود.
به گزارش سبلانه به نقل از ،چشمه لر سرعین,سرهنگ بازنشسته سپاه و یادگار هشت سال دفاع مقدس نوالدین اظهری پیش از خطبه های نماز جمعه سرعین گفت: ماه اول جنگ عراقیها فکر می کردند خرمشهر را چند روزه می گیرند در حالیکه مردم 34 روز مقاومت کردند وبعد این چند روز مقاومت ورشادت ها ی رزمندگان ،رژیم بعث این شهر را به سختی اشغال و تسلیحات سنگین به را ه انداخته اند تا از دست نیروهای ایران در امان بمانند اما تلاش و از خود گذشتگی رزمندگان حماسه فتح خرمشهر محقق شد.
سرهنگ اظهری افزود :امروز ما باید به وصیت نامه شهدا که حاوی رمز های سعادت اخروی ودنیوی هستند توجه کنیم ومبادا آنها را به باد فراموشی دهیم .
وی از خاطره های گوناگون و جالبی که در دوران جنگ تحمیلی اتفاق افتاده بود یکی را اینگونه نقل کرد:در زمان جنگ تحمیلی ،رژیم بعث برای شرکت کردن مردم در جنگ به زور متوسل می شد وحتی نوجوانان را نیز به خدمت ارتش خود در آورده بود .
داستان از زبان فرمانده عراقی
«در جبهههاي جنگ جنوب دقيقا در مقابل شما در حال جنگ بودم كه با خبري از پشت جبهه مرا به دژباني جبهه فراخواندند. وقتي با نگراني در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر كشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.
بسيار ناراحت شدم. من اميد داشتم كه پسرم را در لباس دامادي ببينم، اما در نبردي بي فايده و اجباري جگرگوشهام را از دست داده بودم. وقتي در سردخانه حاضر شدم، كارت و پلاك فرزندم را به دستم دادند. آنها دقيقا مربوط به پسرم بود. اما وقتي كفن را كنار زدم با تعجب توأم با خوشحالي گفتم: اشتباه شده اين فرزند من نيست.
افسر ارشدي كه مامور تحويل جسد فرزندم بود، به جاي تعجب يا خوشحالي، با عصبانيت گفت: اين چه حرفي است كه ميزني، كارت و پلاك قبلا چك شده و صحت آنها بررسي شده است.
وقتي بيشتر مقاومت كردم برخورد آنها نگران كنندهتر شد. آنها مرا مجبور كردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمايم.
رسم ما شيعيان عراق اين بود كه جسد را بر بالاي ماشين گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگيمان حمل ميكرديم.
من نيز چنين كردم. اما وقتي به كربلا رسيدم، تصميم گرفتم زحمت ادامة راه را به خود ندهم و او را در كربلا دفن نمايم. هم اينكه كار را تمام شده فرض ميكردم و هم اينكه ضرورتي نميديدم كه او را تا بغداد ببرم. چهرة آرام و زيباي آن جوان كه نميدانستم كدام خانواده انتظار او را ميكشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونين و پرزخم بود، ولي چه باشكوه آرميده بود.
فاتحهاي خواندم و در حالي كه به صدام لعنت ميفرستادم، بر آن پيكر مظلوم خاك ريختم و او را تنها رها كردم.
اگرچه سالها از آن قضيه گذشت، اما هرگز چيزي از فرزندم نيز نيافتم.
دوستانش جسته و گريخته ميگفتند او را ديدهاند كه اسير ايرانيها شده است. با پايان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسيد. وقتي او در ميان اسيران آزاد شده به وطن بازگشت، خيلي خوشحال شدم در آن روز شايد اولين سؤالم از فرزندم اين بود كه چرا كارت و پلاكت را به ديگري سپرده بودي؟ وقتي فرزندم، خاطرهاش را برايم ميگفت، مو بر بدنم سيخ شد.
پسرم گفت: من را يك جوان بسيجي و خوشسيما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست كه كارت و پلاكم را به او بدهم. حتي حاضر شد پول آنها را بدهد. وقتي آنها را به او سپردم اصرار ميكرد كه حتما بايد راضي باشم.
من به او گفتم در صورتي راضي هستم كه علتش را به من بگويي و او با كمال تعجب به من چيزهايي را گفت كه در ذهنم اصلا جايي برايش نمييافتم.
آن بسيجي به من گفت: من دو يا سه ساعت ديگر به شهادت ميرسم و قرار است مرا در كربلا در جوار مولايم حضرت امام حسين(عليه السلام) دفن كنند. ميخواهم با اين كار مطمئن شوم كه تا روز قيامت در حريم بزرگترين عشقم خواهم آرميد...
دیدگاهها