سبلان ما

پایگاه خبری تحلیلی

سبلان ما

یک‌شنبه 2 شهریور 1404
  • کد خبر: 20082
  • بازدید: 693
  • 1394/05/15 - 18:52:15

پنج شنبه ها با شهدا؛

بسيجي كه تا پايان عمرش در جبهه ماند و شهيد شد

جزيره مجنون بود که شهيد مهدي باکري را ديد و در حالي‌ که در نگاه فروتنانه اين فرمانده، ذوب شده بود لحظه‌اي با او صحبت كرد و به او قول داد که تا پايان عمر در جبهه خواهد ماند.

به گزارش خبرنگار به نقل از آران مغان، "خدمت سربازي او در جبهه سپري شد، خانواده‌اش رسماً عقدش کرده بودند تا اجازه ندهند بعد از پايان خدمت دوباره به جبهه برگردد؛ اما اين کار نه تنها از اراده او ذره اي كم نکرد. بلكه اين بار با عزمي راسخ راهي جبهه شد و همان‌ جابه فيض شهادت نائل گشت."

اين شهيد، عبدالله نصيرزاده فرزند امان‌الله است که در روستاي "توبنق" مشكين‌شهر در سال 1339 به دنيا آمد. سومين فرزند خانواده‌اي که با الگوي قناعت زندگي كرده و از طريق زمين هاي كشاورزي به امرار معاش مي‌پرداخت.

خردسال که بود مادرش او را با چادر به پشت كمرش بسته و در خانه و يا به هنگام کار در مزرعه از او مراقبت مي‌كرد؛ كم كم كه وضع مالي خانواده نسبتاً خوب شده بود. پدر عبدالله پس از ماه‌ها پس‌انداز و قناعت، چهل تومان داد و براي پسرش دوچرخه‌اي فيليپس (يك دوچرخه خارجي) خريد تا با آن خود را سرگرم كرده و به بازي بپردازد.

اواخر دوران کودکي عبدالله بود، كه خانواده از روستاي توبنق مشگين‌شهر به روستاي "ايران‌آباد" در 10 کيلومتري شرق شهر پارس‌آباد نقل مکان کردند.

عبدالله براي آموختن سواد در مدرسه ابتدايي روستاي ايران‌آباد نام‌نويسي کرد و تا سال سوم ابتدايي را در ايران‌آباد مشغول تحصيل شد؛ تحصيلي که توأم بود با خوش‌رفتاري و يادهايي که تا کنون نيز در وِرد زبان خانواده و آشنايان جاري است. ياد دوستاني که عبدالله را جهت رفتن به مدرسه صدا مي‌زدند و او جواب مي‌داد، آن‌گاه جمع مي‌شدند و به سوي مدرسه مي‌رفتند، مدرسه‌اي که در کنار جاده واقع بود و درب هاي آهني اش به سوي شمال گشوده مي‌شد.

عبدالله كه تا دوران نوجواني همچنان با خانواده اش در روستاي ايران‌آباد سكونت داشت در همين دوران نوجواني بود که پدر تصادف کرده و زمين‌گير شد و او براي کمک به تأمين معاش خانواده در شرکت بهمن‌شير کمک مکانيک شد و ماهانه كم و بيش حقوق مي‌گرفت.

هنگامي که از سركار برمي گشت باز لحظه اي بيکار نمي‌ماند و در مغازه مشغول تعمير دوچرخه و تراکتور مي شد.

اين حس يک چيز بود و واقعيت زندگي يک چيز ديگر. او اکنون مکانيک پرتواني بود. هنگامي که از خدمت برگشت، بلافاصله تعميرگاه مکانيکي خود را داير کرد و در مدت زماني كم، چنان اعتماد شهر و روستاهاي هم‌جوار را جلب کرد که از فرط کار، فرصت سر خاراندن نداشت و در واقع مشغله كاري زياد باعث شده بود تا رفتن جبهه چند ماهي از ذهن عبدالله پاك شود.

با اينكه خانواده مقدمات عروسي و عقد ازدواج عبدالله را شرعاً جاري كردند؛ اما هواي دل او جاي ديگري بود، دلي که براي امثال فراهم شاهي مي‌تپيد و جبهه‌اي که به حضور او احتياج داشت.

چه بود اين جنگ و چه تقديري براي ميهن اسلامي در حال رقم خوردن بود؟ جواب اين پرسش را عبدالله هم به درستي نمي‌ فهميد. اما اين را مي‌دانست که خودش مأمور است؛ مأمور انجام يک وظيفه.

حضور مداوم در جبهه چه به عنوان خدمه خمپاره 60 و چه به عنوان آرپي‌چي زن و چه به عنوان تيربارچي گردان، اين حس را در او به وجود آورده بود که روزي فرمانده نظامي شود.

عبدالله بعدها بعد از ازدواج، دوباره و اين بار به عنوان بسيجي جمعي لشكر 31 عاشورا به جبهه برگشت و در جزاير مجنون خدمه خمپاره‌انداز 60 شد. در همين جزيره مجنون بود که شهيد مهدي باکري را ديد و در حالي‌ که در نگاه فروتنانه اين فرمانده، ذوب شده بود، لحظه‌اي با او صحبت كرد و به او قول داد که تا پايان عمر در جبهه خواهد بود و بر اين قول وفادار ماند و در آخر هم به شهادت رسيد.

هنگامي که مادر خبر شهادت فرزندش را شنيد باورش نمي شد؛ چرا كه همين چند سال پيش نيز در روستا به شدت شايعه شده بود که عبدالله شهيد شده است اما حوالي ظهر همان روز برادراني از سپاه پارس‌آباد آمدند كه عبدالله نيز با آن‌ها بود با اينكه پاهايش زخمي بود اما حتي نمي‌لنگيد.

اما اين بار شايعه‌ رنگ واقعيت به خود گرفته بود؛ برادر عبدالله تعريف مي كند روزي که شايعه شهادت عبدالله در روستا پيچيده بود، صبح يك روز زمستاني با هواي سرد و باراني بود "مادر به من اصرار کرد که حتما از عبدالله خبري شده به پارس‌آباد برو و ببين موضوع چيست. من به پارس‌آباد رفتم و از جاهايي که گمان مي‌رفت خبري باشد جويا شدم و چيزي به دست نياوردم." كه بعدها معلوم شد دلهره مادر بي دليل نبوده و در عمليات خيبر نيروهاي ما در آستانه پيروزي بوده‌اند که عراقي‌ها مبادرت به بمباران شيميايي مي‌کنند و بسياري از نيروهاي ما و از جمله عبدالله شهيد مي‌شوند. شهداي مسموم حمله شيميايي. شهداي سوخته، شهداي خون دماغ شده شهداي نفس بريده! بودند جواناني که خون در سبيل‌شان خشک شده بود. بودند جواناني كه حتي پلاكشان سوخته بود.

روز چهارم اسفندماه 1362 بود در حالي که بر اثر حمله شيميايي مسموم شده بود و پرپر مي‌زد تا آن‌جا كه نفسش بالا مي‌آمد در جزيره مجنون با دشمن مقابله کرد تا آن‌كه بر اثر اصابت ترکش مستقيم به مغز سر، با جهان خاکي خداحافظي كرد تا بتواند چهره خالق خويش را تا آنجا كه مي خواهد، نظاره کند.

همرزمان شهيد به ياد مي آورند كه هنگامي که تيربارچي گردان شهيد شد عبدالله که کمک دست او بود بي‌مهابا از جا برخاست و تانک‌ها را به آتش بست، با يک دست تيربار شليک مي‌کرد و با دست ديگر آرپي‌چي؛ مي گويند كه عبدالله پخته جبهه و جنگ شده بود و ديده بود که چگونه دوست شهيدش "فراهم شاهي" پيش چشم‌هاي او پرپر شد و بر خاک افتاد؛ ديده بود که چگونه گلوله از پشت واردِ سينه دوست يگانه شده بود و اين ديدار مسير حرکت آينده او را تعيين کرده بود. او بايد تا آخرين قطره خون در جمع رزمندگان كشورش قرار مي‌گرفت و با قلع و قمع دشمنان اجازه نمي‌داد گلوله‌هاي ديگر "فراهم"‌هاي ديگر را پرپر كند.

انتهای پیام/

اشتراک‌گذاری

  •  بسيجي كه تا پايان عمرش در جبهه ماند و شهيد شد

دیدگاه‌ها

  • وارد کردن نام، ایمیل و پیام الزامی است. (نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد)
دیدگاه شما برای ما مهم است
چهارده منهای چهار