- گروه: فرهنگی
- کد خبر: 72791
- بازدید: 158
- 1404/06/27 - 07:00:00
یادداشت؛
مادرانهای برای مهدی فروتن

شهید مهدی فروتن در حالی تنها ۱۲ ماه از خدمت مقدس سربازیاش را پشت سر گذاشته بود، با روحیهای مخلصانه و انگیزهای ستودنی در مسیر دفاع از میهن عزیزمان گام برداشت.
به گزارش خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی «سبلان ما»، محمدحسین حسینپور فعال رسانهای در یادداشتی با عنوان قاسم من به یاد شهید مهدی فروتن از زبان مادر این شهید نوشت: میدانی، هر شب برایم، شبِ یلدا است؛ بهقدری طولانی که دیگر هیچ صبحی به چشمم نمیآید الان که گرما است و موجِ تابستان، ماندهام وقتی برف ببارد و قدم در شبِ یلدا بگذارم، چه خواهد شد؟ حالا اگر چشمانم به برف بیفتد و تا آنسوی آلوارس بخواهم بِدَوم چه؟ تو هم میآیی؟ از همان کوچه بگذریم که به دامنه سبلان میرسید یا رودخانهای کوچک که یخ میزد یا گلولههای برفی که رد پایت را گم میکردند یا این روزها چقدر کودکیات جلوی چشمانم میآید. بروم سراغ آلبوم و محو نگاهت شوم و بگویم:مهدی ببین، اینجا چهارساله بود و در آغوشِ من. پدرت پشتِ درختها است.
کمی دورتر آلوارس با همه زیباییاش به چشم میآید راستی چرا همه سرعین را با آبهای گرم میشناسند که اگر به آلوارس برسند، در تابستان هم طعم زمستان را خواهند چشید.
وای مادر، زبان که به سخن میگشایم، کلمه پشت کلمه همچون قطار ردیف میشود و یادم میرود که اکنون ساعت چند است؛ این هم عکسِ «قاسم خوانیِ» توست. اصلاً تو «قاسم من» هستی که در کربلای ایران... چه بگویم پسر؟ بقیه حرفم چه باشد خوب است؟ تو بگو.
میدانم روز اول زمستان برایم خیلیخیلی سخت خواهد بود؛ ۳۰ آذر و یکم دیماه مادر به فدایت که چقدر میوه، آجیل و خوراکی خریدی برای آن شب میدانستی که پدرت با دستانِ خسته، نانِ کارگری سر سفره میآورد و تو غیرتت قبول نمیکرد که خانوادهات درد بکشد و چقدر خوب درد میکشیدی تا ما درد نکشیم. وقتی صدایم کردی و اجناس را به دستم دادی، چشمم به دوچرخه دستدومی افتاد که کاش نو بود؛ اما تو برای آمدن و برگشتن به مغازه مکانیکی، نیاز بهوسیله نقلیه داشتی که حالا، شاید خیلی هم بد نبود و تو را بعد از خدا به آن سپردم تا رهسپار و همسفر رفتنهایت باشد. راستی الان چگونه به آن دوچرخ چشم بدوزم و باور کنم که دیگر نیستی؟
همان روز پدرت زنگ زد و گفت: چیزی برای شب یلدا میخواهی؟ با خنده و خوشحالی و شادی پاسخ دادم: نه؛ میدانستم از تعجب چیزی نمیگوید و پس از چند ثانیه سکوت، ادامه دادم: مهدی سنگِ تمام گذاشته،شاید از پشتگوشی حس کردم که اشک دور چشمانش حلقه زد و بهیقین، چنین بود.
وای اگر ابر بیاید، برف ببارد، یلدا شود و آن خاطره جلوی چشمانم رژه رود، چه کنم مهدی؟با دستانِ روغنی و لباسهای سیاه شده به خانه میآمدی و خودت کارهایت را میکردی که مبادا مادرت دست به سیاهوسفید بزند. مکانیکی هم شغل سختی است و با آهن سرکار داشتی و روزهای اول، تاول دستهایت را میدیدم و زیر لب میگفتم: مادر به فدایت پسرم
و کاش واقعاً فدایت میشدم. وضع اقتصادی درستوحسابی نداشتیم و تو هم با همه این سختی و نداریها، در ورزش چه خوش میدرخشیدی. قربانِ بازوهایت، فدای جام و مدالهایت. هیچوقت هم نشد بهراحتی بگویم «کیکبوکسینگ» و همیشه اشتباه لفظی داشتم که زیر لب میخندیدی و دم نمیزدی این هم عکسِ تو با لباسهای رزمی و کاش کسی باشد که این آلبوم را از جلوی چشم و ذهنم دور کند؛ مهدی جان.
یک سال بود که به سربازی رفته بودی. آن هم کجا؟ اهواز! از جایی سرد و خنک به جایی گرم رفته بودی و بازدم نمیزدی. دلم میخواست وقتی کارت پایان خدمت گرفتی، برایت آستین بالا بزنم. خودت هم که میخواستی مغازه مکانیکی باز کنی و برای خودت یک پا اوستا شده بودی.
در آلبوم جای عکس عقد و عروسیات خالی است و من، مادرانه تو را به آغوش میگیرم و فریاد میزنم: یا زینب (س) چه کشیدی در آن کربلا؟آیا صبر به سراغم خواهد آمد؟ کلاهِ مشکیِ کج، لباسِ تکاوری، چهره خندان و من که هر وقت تماشایت میکنم، حس میکنم الان کنارم ایستادهای و عطرِ تنت را استشمام میکنم و زیر لب میپرسم: مهدی، قاسمِ من، اینجایی؟
راستی به جز شب یلدا، روز جمعه سی خرداد ۱۴۰۴ را هم نمیتوانم فراموش کنم. برای یک مادر، همیشه روز تولد فرزندش مهمترین روز است و وای به حالِ آن مادری که پاره تنش، قبل از او جان سپارد!
آه مهدی... آه ای قاسمِ من، آه ای جوانِ زیبایم نپرس چگونه شنیدم، نپرس چه شد، نپرس آرزوی مرگ کردم و نپرس بر من چه گذشت؛ اما راستش را بخواهی باورم نشد و با خودم گفتم:حتماً به مرخصی خواهد آمد و او را خواهم دید، اما چه میدانستم که بار آخری که به مرخصی آمده بودی، بار آخری بود که میدیدمت و ایکاش مادر، بیشتر تو را به آغوش میگرفتم، بیشتر با تو حرف میزدم.
مهدی جان، میدانم الان جلوی من زانو زدهای و میخواهی که اشک نریزم. میخواهی که آرام باشم؛ اما مگر میشود؟ باید مادر باشی تا بفهمی.
آخرین نوشته درونِ دفتر خاطراتت را بارهاوبارها خوانده و بوسیدهام: میجنگیم، میمیریم، ذلت نمیپذیریم
یاد حرفت میافتم که میگفتی: «آخر یک روز شهید میشوم» و من، مادرانه به تو چشم میدوزم که پشتِ پدافند هوایی نشسته و به سمت جنگندههای اسرائیلی، شلیک میکردی.
راستی به تاریخهایی که گفتم، دوم تیر ۱۴۰۴ را هم اضافه کن. آلوارس پر از جمعیت شده بود آن روز. همه برای بدرقهات آمده بودند. شانههایم میلرزید و باورم نمیشد اینهمه جمعیت بهخاطر «قاسمِ من» آمده باشند. یادِ تعزیهخوانیات افتادم که نقش «قاسم (ع)» را بازی میکردی و گرداگرد میدان میچرخیدی و همه برای مظلومیت او اشک میریختند. در بین جمعیت، زیر لب زمزمه میکردم: من مادرِ سرباز وظیفه مهدی فروتن هستم. ممنونم که پسرم را شاهانه بدرقه کردید.
انتهای خبر/ ح
دیدگاهها