سبلان ما

پایگاه خبری تحلیلی

سبلان ما

شنبه 1 شهریور 1404
  • کد خبر: 8692
  • بازدید: 1,316
  • 1393/05/23 - 07:57:20

پنجشنبه ها با شهدا

مردي از تبار کاوه، مردي از تبار آرش

از او چه بگويم، از مهرباني هايش بگويم، از ايثار و فداکاري و نوعدوستي‌اش، از ايمان و صلابتش در مقابل نيروهاي دشمن، ، از پايمردي و به ستوه کشيدن نيروهاي بعثي از فريادهاي آزادي خواهانه و سلحشوررآن هاش در زير شکنجه‌هاي دژخيمان از کدام بگويم؟!

به گزارش سبلانه به نقل از  نیریمیز،

 

شهید : افشار فرجی

فرزند : خان اوغلان

نام  مادر: زرافشان رضوی

 تولد: 01/07/1347 نیر

تحصیلات  : دیپلم

شغل:بسیجی

شهادت: 31/04/1367 در اردوگاه های عراق

مزار: گلزار شهدای نیر

 

درد چون آفتاب پاييزي که کم کم از روي شهر پا پس مي‌کشيد چهره‌ی تکيده‌ی زن را درهم مي‌فشرد، نگاه خسته و اميدوارش از پنجره به سمت حياط دوخته بود بي‌صبرانه انتظار ماماي محلّي را مي‌کشيد تا اورا در به زمين گذاشتن اين بار امانت ياري کند و براي سومين بار به او طعم شيرين و دلچسب مادري را بچشاند. مادر، مادري که در عين کشيدن دردي سخت و جانکاه خنده از لبانش دور نمي‌شد و با کودکِ به‌دنيا نيامده‌اش نجوايي شيرين داشت. مادري که اگر ميدانست رنجي که اکنون براي به دنيا آوردن او مي‌کشد بعدها به خاطر از دست دادن او صدچندان خواهد شد، شايد تاب تحمّل نمي‌آوردو درهمان دم جان به جان آفرين تسليم مي‌کرد اما........

هيهات که اين روزگار بازي‌هاي پنهان بسياري با ما دارد.

 

هنوز چيزي ازاوّلين روز آغاز پاييز سال 47 نمي‌گذشت که در ميان شادي و هلهله‌ی خانواده فرجي کودکي زيبا و سالم چشم به جهان گشود و گريه‌ی کودکانه او خنده و شادماني را براي فرجي‌ها به ارمغان آورد. تولّدي که عشق و شور و هيجان را با خود به درون اين کلبه محقّر آورد. تولّد يک نوزاد در خانواده‌اي فقير جز تنگ‌تر شدن وضعيّت معيشتي خانواده ارمغان ديگري نمي‌توانست براي خانواده به همراه آورد، امّا افشار کوچک با زيبايي و حلاوت کودکانه خود گرمي بخش محفل خانه شده بود. او مثل ساير کودکان روزها آرام درون گهواره‌اش مي‌آرميد غافل از بازي‌هاي روزگاراما........... شايد گريستن نوزاد درون گهواره امري طبيعي باشد امّا اگراين گريه و شيون به‌قدري باشد که به حالت غش بيفتد و ناچاراً  طبيب بر بالينش احضار کنند بدون آنکه هيچ علت ظاهري داشته باشد شايد افسآن‌هاي به نظر آيد که در باور من و تو نگنجد امّا چنين شده بود.

افشار کوچک آنچنان بي‌تابانه گريسته بود که حالت غش و ضعف به وي دست داده بود کسي چه مي‌داند؟ شايد در آن حالت سيد و سالار شهيدان درگوش او کلمه شهادت را نجوا مي‌کرده و درجان او شور شهادت مي‌آفريده و مشق ايثار و فداکاريش مي‌داده که وي تاب و تحمّل نياورده و به چنان حالتي دچار شده بود کسي چه مي‌داند هيچکس از اسرار پس پرده آگاه نيست جزذات باري‌تعالي.

 

 

بدينسان افشار در سايه‌ي پدري زحمتکش و با وقار که تمام سعي و تلاشش براي کسب روزي حلال خانواده از مغازه‌اي کوچک (که اينک با گذشت ساليان دراز نسبتاً  بزرگتر شده است) و در دامن مادري متقي و پاکدامن از خاندان بزرگ سادات رضوي رشد کرد و از تعاليم مرحوم «سيّد محمّد رضوي» از روحانيان بزرگ و معروف نيرو پسرعموي مادرش زرفشان و همچنين از محضر دايي بزرگوارشان سيدرضي رضويان که از افراد سرشناس و خيّر نير بودند بهره مند شد و ساقه‌ي نيلوفرگون‌اندامش در سايه‌ي تعاليم اين بزرگواران که خدايشان بيامرزد به تنه‌ي مقاوم و سترگي تبديل گشت که بعدها ظلم وجوربرمردم وطنش را برنتابيد. آقاي فرجي (پدر) که با چشماني‌اشک آلود با ما به گفتگو نشسته است هنوز هم که هنوز است پس از سالها قطرات‌اشک، ياراي سخن گفتن از افشار دلاورش را از او مي‌گيرد و به سختي مي‌گويد که زندگي ما در آن دوران جزسختي‌هاي معمول زندگي حاصلي نداشت و ما هيچ کاري نتوانستيم براي او انجام دهيم اين تواضع و فروتني بزرگ خاندان فرجي بارديگر علو روح آن‌ها را به ما گوشزد ميکند پدري که چنان پسري تربيت کرده خود را وامدار پسر مي‌داند و اين چيزي نيست جزاخلاص و فروتني ذاتي و دروني اين مرد وارسته.

افشار در چنين خانواده‌اي بال و پر مي‌گيرد مي‌بالد و رشد مي‌کند و با اخلاق حسنه و رفتار نيکو از همان دوران کودکي، مهر و محبت و احترام همگان را به خود جلب مي‌کند.

بازيهاي کودکانه او با خواهر و برادرانش، ياري و همياري مادر در انجام امورات منزل و کمک به پدر درکارهاي مغازه چون خاطره‌اي فراموش نشدني برجان و دل آن‌ها حک شده است.

خانواده فرجي که طبق سنت قديم خانواده‌هاي ايراني که چند خانواده زير يک سقف زندگي مي‌کردند کم کم به فکر خانه مستقل مي‌افتند واز آن پس اوضاع ظاهري خانواده روبه بهبودي مي‌رود، اوّلين روز حضور در مدرسه، مدرسه بهزاد، شاهد حضور پرشور افشار و تصميم و رأي مصمم او براي خوب درس خواندن بود و درطي تمام مراحل تحصيل لحظه‌اي از جديت و پشتکار در امر تحصيل و در کنار آن مشارکت در امور خانواده دست برنداشت. دوره راهنمايي را در مدرسه هفده شهريور به پايان رسانده و در سال 1362 وارد دبيرستان طالقاني گرديد. در اين بين انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني به پيروزي رسيده بود و نهال کوچک انقلاب آبياري مداوم را مي‌طلبيد و افشار که در محضر استادان بزرگي رشد کرده بود مي‌دانست که انقلاب همواره آغازگر تحوّلاتي بنيادين در سرنوشت انسآن‌ها ست چه خداوند وعده‌ي تغيير در احوال انسآن‌ها را در تحوّل افکارشان داده بودو بس.

اين فرزند کار و سختي و تلاش، همزمان با ادامه تحصيل براي گشايش در وضع مالي خانواده به کارگري در اوقات فراغت مي‌پرداخت تا بدين وسيله کمک خرجي تحصيلي و نيز کمک حال پدر زحمتکشش باشد.

در اين بين علاقه او به مطالعه و کسب اطّلاعات به‌قدري بود که تبديل مغازه کوچک پدر به يک کتابفروشي بزرگ از جمله آرزوها و امالي بود که وي براي پس از پايان تحصيلات و اتمام دوران سربازي در سر مي‌پروراند.غافل از اين‌که عمل بزرگي که انجام خواهد داد بزرگترين کتاب فراراه زندگي انسان آينده بود.

با بالاتر رفتن سال‌هاي روز شمار عمرش صفات و خصلتهاي مردانه او نيز هر چه بيشتر بروز مي‌کرد در ارتباط با خواهرانش هميشه خود را مسؤول مي‌دانست و مدام به مادر سفارش مي‌کرد که مبادا در امر ازدواج آن‌ها کوتاهي کند.

عشق به ائمّه‌ي اطهار همچون تمام کودکان و جوانان ايراني از آغازين روزهاي زندگي چه آن روزها که با پدر و گاهي روي شانه‌هاي او به عزاداري مي‌رفت تا سالهاي برومندي و جواني در جان او شعله مي‌کشيد و به‌ياد سقاي تشنه لبان کربلا سقاي عزاداران حسيني مي‌شد.

درآن روزها چه مي‌دانست که در غربت و دوري از مام وطن و مادر در جوار او شربت شهادت مي‌نوشد.

  

جنگ در ايران نوپا، ايران زخمي از تازيانه‌ي دوهزارو پانصد ساله ستم شاهي به فرمان مزدوران اجنبي که دست طمعشان با پيروزي مردم از سر اين آب و خاک را کوتاه مي‌ديدند، به اوج خود رسيده بود سال شصت و شش، افشار جوان هرروز اخبار مربوط به جنگ را  مي‌شنيد و کم کم آهنگ ديگر در سر مي‌پروراند خدمت سربازي.

دوره آموزشي را دريکي از پادگآن‌هاي آموزشي تهران گذراند و به همراه رزمندگان لشکر هفتادو هفت خراسان عازم کردستان شد تا صفحه‌اي ديگر از زندگي پراز فراز و نشيبش را ورق بزند. از جبهه غرب کشور خاطرات تلخ و شيرين بسيار داشت به گفته مادر هر گاه که از جبهه برمي گشت ناراحتي و درد بر چهره‌اش نمايان بود امّا هرگز گله و شکايتي نمي‌کرد. آقاي نعمتي يکي از همکلاسي هايش مي‌گويد:

 آخرين بار که براي مرخصي آمده بود با اطمينان کامل گفت که اين آخرين ديدار من با شماست گويي به او الهام شده بود که بازگشتي وجود ندارد. وي که اکنون کارمند کميته امداد است، در صحبت هايش مي‌گويد از اخلاق بارز او خوش خلقي و پايبندي به انجام فرايض ديني بود و نماز را با خلوص خاصّ ادا مي‌کرد. علاقه‌مند به ائمّه‌ي اطهار و به خصوص سيّد الشّهدا(عليه‌السلام) بود و در دسته‌هاي عزاداري سقاي عزاداران حسيني بود. آخرين ديدارها همان روزي بود که با ايماني راسخ اعلام کرد که اين آخرين ديدار ماست.و پس از آن ديگر نديدمش. سپس به جبهه‌انديمشک در خوزستان رفت و در آنجا رشادتهايي از خود نشان داد.

اوايل سال 1367 بود که خبر مفقود الاثر شدن وي به خانواده‌اش رسيد امّا بعدها با خبر شديم که در منطقه کوشک خوزستان طي درگيري با نيروهاي دشمن به اسارت بعثي‌ها درآمده است. با هدايت نادري هم سلولي او در اردوگاه عراق به صحبت مي‌نشينيم:

از او چه بگويم، از مهرباني هايش بگويم، از ايثار و فداکاري و نوعدوستي‌اش، از ايمان و صلابتش در مقابل نيروهاي دشمن، ازپايبندي به احکام و فرايض ديني‌اش درآن شرايط سخت و دشوار، از پايمردي و به ستوه کشيدن نيروهاي بعثي از فريادهاي آزادي خواهانه و سلحشوررآن هاش در زير شکنجه‌هاي دژخيمان از کدام بگويم؟! همين‌قدر بگويم که ما با او اسطوره‌هاي قديمي داستآن‌هاي شاهنامه را باور کرديم اومردي از تبار کاوه بود مردي از تبار آرش.

او که فرياد آزادي‌خواهي‌اش مو براندام بعثيان راست مي‌کرد و در زير شکنجه‌اشعار حماسي مي‌خوانده هم او که يادآور آرش بود و رزم نابرابرش در مقابل دشمن

منم آرش سپاهي مرد آزاده

 به تنها تير ترکش آزمون تلختان را

اينک آماده

مجویيدم نسب فرزند رنج و کار

گريزان چون شهاب از شب

چو صبح آماده ديدار

اشک مجالش نمي‌دهد منتظر مي‌مانيم تا غليان روحيش کمي آرام گيرد وبا آرامي ادامه مي‌دهد:

در اسارت با هم‌اشنا شديم. در اردوگاه کمپ(کم) شانزده، هفده ماه با هم بوديم قبل از آن چهار يا پنج ماه از اسارت او مي‌گذشت سال «67» بود؛.درآن اردوگاه هفت‌صد نفر در يک سلول بوديم. و هر چند نفر با هم زير يک پتو مي‌خوابيديم. من و افشار با هم زير يک پتو بوديم. آن‌قدر دوست داشتني و مهربان بود که آروز مي‌کردم اگر آزاد شديم با هم آزاد  شويم حتّي اگر اسارتمان سال‌ها طول بکشد. به نماز اوّل وقت اهمّيّت خاصّي مي‌داد. به هم سلّولي‌ها مي‌گفت: اَلابِذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ: اينجا که چيزي نداريم و فقط نماز است که مي‌تواند مايه آرامشمان گردد.

به ياد دارم جزوه کوچکي داشت، درآن احکام و برخي دعاها را نوشته بود. با خاموش شدن چراغ‌ها مخفيانه احکام به ما مي‌آموخت و دعاي کميل و برخي دعاهاي ديگر را مي‌خوانديم. در طول اين هفده ماه از ناحيه دست و پا مجروح بود. بيمارستاني داخل کمپ(کم) بود و گاهي برخي از مجروحان را در آنجا بستري مي‌کردند. اين اردوگاه از جمله اردوگاههايي بود که به صليب سرخ اطّلاع نداده بودندو لذا ما از کمترين امکانات محروم بوديم. کجايند طرفداران حقوق بشر تا چشم‌هاي کور شده از فرمايشات بالايي‌ها را بگشايند و ببينند، جنايت‌هاي افراد بشر را برروي ستمديدگان و اسراي جنگي؟در کدام کشور بي‌تمدّني با اسراي جنگي چنين معامله مي‌کنند که با اسيران ما کردند؟ کجايند روشنفکرهايي که براي حمايت از انواع حيوانات انجمن‌هاي آنچناني تشکيل مي‌دهند آن گاه در کنار گوششان چنين ظلم و ستمي به اسيران جنگي مي‌شود. براي پرکردن اوقات فراغتمان از داخل پتو‌ها نخ مي‌کشيديم، جانماز و سجّاده و جا قرآني درست مي‌کرديم. افشار مي‌گفت: آرزويي جز اين ندارم که صحيح و سالم از اينجا برگرديم و حتي اگر مقرر است شهيد شويم در وطن خودمان به شهادت برسيم و چه سخت است قصه اين غربت بازگفتن و چه جانکاه است در اسارت جان سپردن چون پرنده‌اي آزاد که عادت به قفس ندارد بال و پر خونين به کنج قفس خزيدن و در هواي يارو ديار‌اشک ريختن. چه سرنوشت غريبي است، غريبانه جان دادن.‌اشک به پهناي صورت آزاده، آزاد مرد جاري است و هق هق تلخ و غريبآن هاش با تجسم جان دادن مخفيانه و درد آگين همسلّولي‌اش در اوج اسارت و غربت جراحت افشار شدّت يافت و به من گفت: خيلي ناراحتم و زجر مي‌کشم.ديدم وضعيّتش خيلي وخيم است رفتم و در سلّول را کوبيدم. نگهبان مثل برج زهر مار آمد، گفتم: وضعيّت دوستم وخيم است. عصباني شدند و سه روز تمام مرا به انفرادي بردند. بچه‌هاي اردوگاه شورش کردند بعد مرا آزاد کردند و افشار را که وضعيّتي  بحراني و وخيم داشت به بيمارستان بردند، چند روز بعد اورا به سلول آوردند امّا باز هم حالش بد بود. چند روز گذشت اثري از بهبودي براو ديده نمي‌شد به‌قدري نحيف و رنجور شده بود که به هيچ وجه قابل شناخت نبود در تبي تند و سوزان مي‌سوخت و مي‌گداخت تا جايي که دوباره او را به بيمارستان بردند هنگام رفتن نگاهي به من کرد و گفت: اگر دوباره تو را نديدم، سلام مرا به پدر و مادرم برسان. اين آخرين کلام افشار با من بود در ميان‌اندوه و گريه و ناراحتي همسلولي‌ها فرداي آن روز مرا صدا زدند و گفتند: مشخّصات افشار را بگو: گفتم: اگر سالم است از خودش بپرسيد، گفتند: به تو مربوط نيست. من مشخّصات و آدرس او را دادم و متوجّه شدم که او غريبانه به شهادت رسيده است. بعداً به ما گفتند که او تمام کرده است.

حالا ديگر بغض خفته در گلوي اين بزرگ مرد مي‌شکفد و او به عظمت يک مرد گريه مي‌کند و چه سخت است گريه يک مرد و از آن سخت‌تر ناظر گريه‌هاي درد آلود مردي بودن. بازهم به سخن در مي‌آيد، گويي پس از ساليان دراز فرصتي جسته است تا عقده‌ی سال‌ها درد و رنج را فرو گشايد: با بچه‌ها سهميه‌ی شکرهايمان را جمع کرديم و براي شادي روح او شربت خيرات اسرا کرديم و برايش مراسم گرفتيم آخر جز اين کاري نمي‌توانستيم برايش انجام دهيم. و به جاي مادر و پدر و خواهران و برادرانش براي او که اين‌گونه غريبانه به شهادت رسيده بود‌اشک ريختيم و بر سر و سينه کوبيديم هر چند براي اين کار هم تنبيه شديم و مورد آزار و اذيت بعثيان قرار گرفتيم امّا اين ديني بود که به او داشتيم  او که همرزم و همسلّول و معلّممان بود. روح پاک و لطيف و جسم نحيف و پيکر رنجورش تاب تحمّل شکنجه‌هاي صداميان را نداشت و دعوت معبودش را لبيک گفت چرا که نيک مي‌دانست دست خالي از قربانگاه يار، بازگشتن نه شرط عشق بازي است. پس چون مولايش موسي بن جعفر(عليه‌السلام) در ديار غربت غريبانه جان داد

در دياري که درآن نيست کسي يار کسي

کاش يارب که نيفتـد به کسي کار کسي

غريبانه از نگاه من و تو، چرا که شايد مولاي غريبان امام حسين(عليه‌السلام) بر سربالينش حاضر شد و از جام ازلي سيرابش نمود.

 و دراين زمان تاريخ اوّل آذر 68 بود سال‌ها گذشت و چشمان منتظر خانواده‌ی فرجي به‌دنبال فرجي از غيب به‌دردوخته ماندوساليان سال در‌اشتياق ديدار مهربان ترين فرزند خويش ايام سپري کردند و رشته رشته بر موهاي سپيد سرو محاسنشان افزودند تا بلکه از اين يار سفر کرده خبري باز آيد لحظه‌ها را کشتند و ساعتها و دقيقه‌ها را اسير ثانيه‌هاي بي‌خبري و نگراني کردند به حلقه درآويختند تا شايد اين بار که به صدا درآمد خود او باشد يا پيکي که خبري باز آرد تا اين‌که در سال هزار و سيصد و هفتاد خبر آمد خبري در راه است مشتاقانه به بازوي پيک آويختند و مادر مادرانه ناليدن آغاز کرد:

سن يارمين قاصدي سن اگلش سنه چاي دئمشم

خياليني گوندريبدي بس کي من آخ واي دئمشم

آخ گئجه لر ياتماميشام من سنـه لاي لاي دئميشم

گاه طويوي يادا ساليب من دلـي ناي ناي دئميشم

اينـدي يايا قـيش دئيرم سـابق قـيشا ياي دئميشم

 سنن سورا حياته من شيرين ديسـه زاي دئـميشم

بدين ترتيب خبر شهادت افشار فرجي اين راد مرد خطّه‌ی سرسبز سبلان  فوراً در گوشه و کنار پيچيد مراسمي به پا شد. خبرها حاکي از آن بود که پيکر پاک او در آرامگاه اسراي ايراني در شهر الرماديه عراق به خاک سپرده شده است امّا دل داغدار پدر و مادر تربتي مي‌جست تا با‌اشک افشاني بر مزار داغ دل از ديده فرو شويند و غم دل با يار سفر کرده باز گويند آن‌ها نه به بازگشت او که به باز گشت پرستوي غرق به خون و خونين بالشان قانع بودند.

 

من به سيبي خشنودم و به بوئيدن يک بابونه

من به يک آیينه يک بستگي پاک قناعت دارم

سرانجام به تاريخ پنجم مرداد هشتاد و يک در پي مبادله پيکر اسرا پرستوي مهاجر نير به وطن باز گشت

از پيکر چـاک چـاک اثر آوردند               زان يار سفر کرده خبر آوردند

ياران به حريم عشق او رو کردند          از طاير عشق بال و پر آوردند

پيکر پاک شهيد افشار به سربلندي کوه سبلان و سنگيني تمام جرم و جنايتهاي بشري و به سبکبالي پرستوي مهاجر و به سرخي آلاله‌هاي رویيده در دامن سبلان روي شانه‌هاي اهالي شهر که يک پارچه با حزن و‌اندوه حاضر شده بودند تشييع گرديده و درگلزار شهداي نيربه خاک سپرده شد. سنگ ناله مي‌کند: رود، رود بي‌قرار

کوه گريه مي‌کند: آبشار، آبشار!

آه سرد مي‌کشد، باد، باد داغدار

خاک مي‌زند به سرآسمان سوگوار

سرو از کمر خميد، لاله واژگون دميد

برگ و بار باغ ريخت، سبزسبزدربهار

ذرّه ذرّه آب شد، التهاب آفتاب

غرق پيچ وتاب شد جست وجوي جويبار

برابش  ترانه، آب، از گدازه‌هاي درد

دردلش غمي مذاب، صخره صخره کوهوار

از سلاله‌ی سحاب، از تبار آفتاب

آتش زبان او، ذوالفقار آبدار

باورم نمي‌شود، کي کسي شنيده است:

زير خاک گم شوند قلّه‌هاي استوار؟

مزار اين لاله‌ی  گلگلون رخ، زيارتگاه عاشقاني است که قبل از زيارت قبور اموات خود براي استشمام بوي کربلا و غريب نينوا بر سر قبر بزرگ مرد آذري جمع مي‌شوند و با نثار فاتحه و ياسين طلب آمرزش و مغفرت مي‌کنند.

با فرازهايي از وصيّت نامه اين گل خوشبو جان و دل به هم مي‌آميزيم و از خداوند مي‌خواهيم ما را از ادامه دهنده گان راه سرخ شهادت بگرداندچه(آنان که رفتندکار حسيني کرده‌اند وآنان که مانده‌اند بايد زينبي باشند)

 

1- دين حضرت رسول اکرم محمد مصطفي(صلّي الله عليه) را با احترام به خون حسين(عليه‌السلام) و برپايي شکوهمند مراسم و مجالس عزاي حسيني در ماه محرم پايدار نگه داريد.

۲- غربت عزت آور است امّا درعين حال سخت است با ياد غريبان دشت کربلا امام غريب امام رضا(عليه‌السلام) را بيشتر زيارت کنيد.

۳- در برابر دشمنان شجاع باشيد و به هيچ دشمني اجازه ورود به خاک پاک ايران را ندهيد.

۴- امام خميني(رحمه الله) مراد شهيدان ايران را ارج نهيد و نام او را همواره به بزرگي ياد کنيد.

5- به پدر و مادرم درود مي‌فرستم و از آن‌ها طلب عفو مي‌کنم و مي‌خواهم که صبور باشند و دعا کنند همانطور که در ماه‌هاي محرم آبدارچي مراسم عزاداري حسيني بودم در آخرت نيز با حسين(عليه‌السلام) باشم.

6- به برادران و خواهرانم ودوستان و هموطنانم سلام دارم و از آن‌ها مي‌خواهم همواره راه درست را تشخيص دهند نماز به پا دارند  که «اِنَّ الصَّلاه تَنهَي عَنِ الفَحشاءِوَالمُنکَرِ»

           خداحافظ شما

 و خداحافظ ميهن باشد و شما حافظ دين خدا.

 

و بدين ترتيب مردي از تبار حسين جامه‌ی عزت و شرف پوشيد و در خون شد تا جامه‌اي عاري از ظلم و ستم يزيديان را براي نسل آينده به ارمغان آورد او چون آقایش با بر جا نهادن گرد تن، از سدّ  مرگ مي‌جهد و نه جان خود که جان‌هاي بي‌شماري را مي رهاند که جز اين را نمي‌تابد و راهي ديگر نيز نمي‌نمايد روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

 

اشتراک‌گذاری

  • مردي از تبار کاوه، مردي از تبار آرش

دیدگاه‌ها

  • وارد کردن نام، ایمیل و پیام الزامی است. (نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد)
دیدگاه شما برای ما مهم است
بیست به‌اضافه شش